روی صحبت َم با شمایی ِ که برمی گردی می گی: "این نشد یکی بهتر!" 
بله، خود ِ شما! شما چه گلی به سر اولی زدی که بخوای به سر دومی بزنی؟ 
مثلاً چی؟ می خوای سر بر بالین معشوق [معشوقه] تو کنسرت موتزارت گوش بدی، یکم که خسته شدی دست ِ شُ بگیری ببری تو کوچه پس کوچه های شانزه لیزه قدم بزنی؟
آخر هفته هام خیلی که دل ِش گرفت بلیط بگیری گِرَند کانال بَرون کنی تا هرچی میل ِش کشید بخره؟
عزیز من، شما با دوبار ولیعصرُ تو پائیز بالا پائین کردن، گُنده نشدی. هنوز معنی ِ خیلی چیزها رُ نفهمیدی؛ در واقع سرت برای رابطه از تُخم بیرون نیومده... 

تـلخ شده ام. لااقل برای اطرافیان ِ امثال نیلوفرم؛
رُک بگویم، حوصله شان را ندارم. در واقع حوصلۀ چرت و پرت گفتن شان را ندارم. برای من همواره دوره نشینی و چَرَند گویی با دوستان یک حال خواسته. یک حال ِ Shit مسخره. من ِ تک بُعدی تا رابطه اَم OK می شود، از این حال مسخره رَد می شوم. برای دونفره هایمان بیشتر وقت می گذارم. خودم را بیشتر مُتِعَهِد و مُتِاَهِل به رابطه اَم می یابم که قرار است به اوضاع سر و سامان بدهد. شاید هم نیلوفر دوست نیست. از آن دوست های Fun به مانند ت. حتی وقتیکه با الف بودم، غرق مسخره بازی با ت می شدم، آنقدر که الف را موقتاً فراموش می کردم و تا به خودم می آمدم با یک الف ِ Poker Face روبرو می شدم. 
به خاطر این بی حوصلگی ها، Pmها یک طرفه می شوند. 

هـمین حالا که وبلاگ را بِروز می کنم،
در مـاوای همیشگی اَم روبروی لپتاپ نشسته اَم.
گرم شده...
دلم می خواهد سَرَم را تا نیم تنه از پنجره بیرون ببرم و سرما استنشاق کنم.
ولی به لطف آپارتمان های بلند بالا مردی دُرُست روبروی واحد ما پوشیده در تی شرت آبی جلوی اجاق گاز ایستاده و چیزی را چِک می کند. متوجه ِ من نمی شود. حتی نگاه ِ مان به هم گِرِه نمی خورد. 
سَرَم را تو می کنم. امیر می آید. 
درباره خریدَش می گوید که یکدفعه...

- چند وقت پیش سر ِ عروسک...
- چی؟! عروسک؟
- اوهوم، واسه خودم نبود.
- واسه کی رفته بودی عروسک بخری؟
- Mom
از تعجب جُم نمی خورم: Mom؟! عروسک می خَره؟
سر و صدایش را در نمی آورد: اوم... 
- امیـــــــــــر؟! تو واسه Mom عروسک خریدی بعد من که دلم از این چیزها می خواد می گی نه، زشت ِ تو سنت نمی خوره و...؟
- عزیزم، شوخی بود. شما خیلیم کوچولویی. نازی نازی... [خنده]
- بیخود! منم عروسک می خوام. می ریم بخَری؟
- اوهوم... چشم!

خَـر می شوم. به این سادگی.
دارم فکر می کنم عروسک مهم نیست. یک خرس ِ گُنده برای یک آدم چه اهمیتی می تواند داشته باشد؟ مهم این تغییر است.

مـن علاقه ای به خواندن عاشقانه های مَردُم ندارم. از نظر من عاشقانه ها حریم دارند. نباید نوشته شوند. حتی اگر خوانده شوند نباید رویشان نظر داد. هرکَس در رابطه اَش عاشقانه ای دارد. 
همینطور که مشتاق به نوشتن حول ِ ریز عاشقانه های روابط َم نیستم، بیشتر مشتاق به خواندن یا نوشتن دربارۀ چالش های روابط هستم. 
هیجان های چالش برانگیز را بیشتر می پسندم وگرنه روز پُست های عادی ِ "من عاشق َش هستم. او عاشق َم هست" چه جذّابیتی می تواند داشته باشد؟

پیشنهاد اول/ Detox Water دُرُست کنید! 
انرژی بخش ترین معجون دنیا که می تونه حالتُ توی روز تغییر بده، همینه. 
تو یکم آب معمولی [ترجیحاً] برگۀ هلو، لواشک و مغزهای آجیل [بادوم، بادوم هندی، فندق و پسته] بریزید. تا فرداش صبر کنید به عمل بیاد.
 
پیشنهاد دوم/ گوش کنید به Alan Parsons - Genesis Ch. 1 v. 32