- وقایع نگار
- چهارشنبه ۲۹ مهر ۹۴
- نظرات [ ۹ ]
- وقایع نگار
- چهارشنبه ۲۹ مهر ۹۴
- نظرات [ ۲ ]
- وقایع نگار
- چهارشنبه ۲۹ مهر ۹۴
- نظرات [ ۳ ]
- وقایع نگار
- شنبه ۲۵ مهر ۹۴
- نظرات [ ۷ ]
- بد است. خیلی بد. فکر کن تو از بین این همه آدم کسی را محرم حرف های راز طوری، درددل و استرس هایت بکنی بعد یکدفعه دیگر نخواهد که بشنود.
- یعنی چی؟
- یعنی کسی را وارد حریم شخصیت بکنی و او اصرار کند که برایم حرف بزن. تو تحت تاثیر حرف او با اعتماد از همه چیز برایش حرف بزنی. انقدر که به خودت می آیی و می بینی دیگر حرفی نمانده که تو نزده باشی و او نداند. بنابراین او شده خود "تو".
- این "او" کی هست؟
- الف دیگر... من همۀ حرف هایم را با او می زدم. من باهاش راحت بودم و دیگر با کسی نیستم. نه این که نخواهم، نمی توانم.
- خود الف به کسی نیاز دارد که بهش کمک کند آن وقت چطوری وقتی تو حرف هایت را به او می زدی آرامت می کرده؟
- [سکوت]
- الف سرتاسر سیاهی و تاریکی ست. انقدری که خودش را نمی تواند از این حالت نجات بدهد آن وقت تو چطوری به یک آدمی که سراسر ناامیدی و تاریکی ست، تکیه کردی؟
- نمی دانم... لااقل احساس می کردم وقتی باهاش صحبت می کردم، آرامم.
- این آرامش نبوده. وابستگی گذرا به یک آدم الکی بوده. اگر بخواهی آرامش همیشگی داشته باشی چی؟
نگاه َ ش می کنم.
- فرض کن که این آدم مُرد! آن وقت چی؟
گنگ تر می شوم.
- اگر می خواهی همیشه آرام باشی اول خدا، دوم خدا، در آخر خودت. این آدم چطوری آرامت می کرده؟ با چی؟ حرف می زده؟ کاری می کرده؟
- نه... فقط وقت هایی که خیلی خوب بود. در غیر این صورت که قابل حرف زدن هم نبود. بیشتر به یکی نیاز داشت که خودش را سر حوصله بیاورد.
- پس خود الف نیازمندتر است. یک آدم افسردۀ دو قطبی نمی تواند حال یک آدم عادی که فقط گاهی می خواهد حرف بزند، خوب کند. درست می گویی. حق با توست. آدم ها هر چقدر به خدا بند باشند، نیاز دارد با هم در ارتباط باشند. ولی نه هر آدمی... تو فکر کن یک آدم مُرده چه کمکی به یک آدم زنده می کند؟ حکم الف هم همین است. او با یک مُرده چه فرقی دارد؟ فقط راه می رود. نفس می کشد و غذا می خورد. زامبی وار زندگی می کند.
تو هم اگر می خواهی حرف هایت را به کسی بزنی، من هستم. من که همیشه هستم! داریم با هم حرف می زنیم. اگر هم نباشم، باز برای تو هستم. همیشه...
- تو خودت حرف هایت را به کی می زنی؟
- هیچکس...
- وقایع نگار
- شنبه ۲۵ مهر ۹۴
- نظرات [ ۶ ]
- وقایع نگار
- پنجشنبه ۲۳ مهر ۹۴
- نظرات [ ۶ ]
یکبار از همین جلسه های شنا روژین گفت: "به فال اعتقاد داری؟" گفتم: "تا حدی. انقدری که به نفوذ اعتقاد دارم به فال ندارم. مادربزرگ خودم هروقت قهوه می خوریم یک چیزهایی می گوید. غالبا تکراری ولی اگر بگوید، می شود." گفت: "پس خانم بیات را ندیده ای! حتما بعد از شنا بیا برویم برایت بگیرد ببین فال یعنی چی. حداقل این است که بیات هیچ چیز دربارۀ تو نمی داند ولی آشنا بالاخره یک چیزهایی می داند."
حریف روژین نشدم. بالاخص که کنجکاو هم شده بودم. 30 دقیقۀ آخر رفتیم تا بیات برایم از دانسته هایم و ندانسته هایش یا دانسته های نشده اش که در آینده قرار است برایم بشود، بگوید.
بیات با دیدنم ابروهای کشیده اش را تاب داد: "بهتر است خصوصی برایت بگیرم. بالاخره شاید چیزایی باشد که تو نخواهی کسی بداند. من هم اینطوری راحتترم."
سراغ دورترین میز دور استخر رفتیم. بیات با آن اندام پُر تقریبا خودش را قل می داد تا برسد. و من پشت سر او منتظر بودم برسد.
صندلی را کشید: "روبروی من بشین!" کارت ها را کشید و در حالی که به افق خیره شده بود: "دست چپت را روی کارت ها بگذار." گذاشتم و مات به کارت ها خیره شده بودم که یکی پس از دیگری می کشید.
"خب... حالا شروع می کنیم. تو یک خواستگاری نداشته ای که قبلاً..." در این موقع به صورت من خیره شده بود تا عکس العمل مرا ببیند و من به ذهنم فشار می آوردم این "او" که می گوید کیست. دلم می خواست راست باشد ولی نبود. بود ولی انقدر که او می گفت نبود.
"حدود یکی دو سال پیش مثلاً..." من با لبخند یک وری ای سر تکان دادم تا ادامه بدهد.
"خب... می گم که! اینجا افتاده! من هم دارم می بینم." خنده ام گرفته بود: "خب..."
"این پسره که دو سال پیش بوده میاد خواستگاریت، هیچ مشکلی هم نبوده ها ولی یدفعه میره! حالا یا با کسی جز تو یا... نمی دانم." بعد به صورت من خیره شده بود تا ببیند من چه می گویم. من هم ساکت منتظر بودم بیشتر بشنوم. گرچه می دانستم خزعبلات می گوید ولی دلم نمی خواست بروز بدهم.
"ولی الانم با کسی هستی! ببین این کسی که باهاش هستی، خیلی دوستت داره. خیلی بیشتر از قبلی. این میره به باباش توضیح میده که همچین دختری هست و این دختره رُ میخوام. و پدرش هم قبول می کند."
درست همین جا بود که من از شدت مزخرفات دهانم نیم باز شده بود و نمی دانستم بخندم یا بگویم بس کن. چرت و پرت هم حدی دارد.
"ببین عزیزم. پدر تو کمی عبوس نیست؟ اینجا دارم می بینم که پدرت زیاد با ازدواجت موافق نیست."
کارت روی کارت می ریزد و به من خیره می شود. انگار که توقع داشت با چهار تا کارت هرچه دارم روی دایره بریزم و تحت تاثیر جو حاکم بگویم: "آخ گفتــــــی!" :(
"مادرت خیلی غم داره. بیشتر ناراحت خواستگار دو سال پیشت هست که رفته... انگار که هرجا میره گریه اش میگیره. حتی بیشتر از تو. راستی تو چرا با این پسر جدیده بدی و هنوز قبلی رُ دوست داری؟"
در حالی که خودم را کنترل کردم تا نخندم: "نه، کی؟ من؟!"
"آره... دارم می بینم! ببین این پسر جدیده اصلا خوش نداره که تو به دوست صمیمیت همه چیزُ میری میگی. اینطوری تو چشم میای. همه چیزُ نرو به دوستت بگو. نه این که دوستت بد باشه ها. این پسر جدیده خوشش نمیاد. راستی اسم این پسر جدیده چی بود؟!"
یک اسم می گویم.
"آها... ببین این پسره تو رُ بیرون هم میبره؟ اصلاً حرفی از ازدواج زده؟"
گفتم: "نه"
گفت: "پس جدی نیست... یک بیرونم هم نمیبره یک ساندویچ بخره!"
من با صورت پوکر فیس نگاه َ ش می کردم و نمی دانستم چه بگویم. تا سر این سوال می گفت با پدرش هم حرف زده و قرار است خواستگاری هم بیایند پس یکدفعه چی شد؟ =))
"یکی توی فامیل نیست که یا تو خوشت میاد یا برعکس؟"
به مغزم فشار می آورم. ما حتی در فامیل پسری نداریم چه برسد به این که...
"نه!"
"افتاده! منم دارم میبینم. حالا یا الان یا قبلا!"
"نه... یادم نیست."
کارت روی کارت ریخت که نیت کن.
"نیتت ُ باید بهم بگیا! اصلا اصل ورق این هست که تو نیتت ُ بگی. اینطوری بهتر است."
خب بگو ممکن است باز چرت های بیشتری بگویم. می ترسم. :|
"خب... برای زندگی خودم."
"زندگیت... ببین کسی میاد میگیرتت که واقعا دوستت داره. حالا شاید سوار بر اسب سفید نباشد ولی... واقعا می خوادت." :) :دی =)
"برای شغلم"
"شغل؟؟؟؟؟ دیپلمه ای؟" انگار که همۀ نیت ها باید آغشته به روابط با پسر باشد، تعجب کرد. زیاد.
"نه خیر، لیسانس. قصد ادامه هم دارم."
"اوه... یک شغل فوق العاده دارم میبینم. شاید اداری - دولتی. از هفت تا نه وعده تو زندگیت معجزه رخ میده. راستی اینجا یک منبع درآمد افتاده. تو منبع درآمد خاصی داری؟ من نمیگما! افتاده..."
نگاه خاصی می کنم: "دیگر نیتی ندارم."
"یکی دیگم بکن!"
"OK... برای دوستم."
"دوستت... همین که این پسره ازش خوشش نمیاد! ببینم این دوستت با کسی دوست نبوده؟"
"بوده..."
"به هم زده؟"
"اوهوم"
"میگم که! هنوز به پسره علاقه داره و خیلی غصه داره."
یعنی تنها شکی که نسبت به نیلوفر ندارم این است که نه تنها علاقه ای به آ ندارد بلکه می خواهد سر به تن ِش هم نباشد.
- وقایع نگار
- پنجشنبه ۲۳ مهر ۹۴
- نظرات [ ۶ ]
- وقایع نگار
- دوشنبه ۲۰ مهر ۹۴
- نظرات [ ۷ ]
1. امروز از آن روزهای خسته کننده بود. از آن ها که انرژی ات برای به پایان رساندشان کم می آید. اگر یکم دلسردی و بی انگیزگی چاشنی َ ش کنم، توصیف حال من است.
فکر کن با انرژی برای کاری وقت صرف کنی، تصور کنی تلقین های مثبتت بی نتیجه نخواهد ماند و تو می توانی! ولی نهایتاً ببینی "دووووفـفسکککک"... :|
همچین هم موفق نشدی. پس اثر این همه موج مثبت چه شد؟ دلداری به خودت؟! واقعیت این است برای من همیشه اتفاق های خوب وقتی می افتند که من بدترین هایشان را در ذهنم تصور می کنم.
2. روژین می گفت: "میخوام کلاس رقص بذارم. اینجا از صدای موزیک [دوبس دوبس] می لرزه، همه میزنیم و میرقصیم. انگار که یک پا پارتی!! سوت، جیغ، دست دست..."
اوج می گرفت و من :| نگاه َ ش می کردم. تا جایی که یادم می آید جز یک بار آن هم وقتی 7 سالم بود نرقصیدم که همان هم به لطف یکی از اقوام در جشن تولد پسر عمه ام بلندم کردند و قـــر قــــر.
زیاد از امروزم در شنا راضی نبودم. احساس می کنم مربی خصوصی ام همان عمومی است با فرق این که کمی رودروایسی می کند از این که راه به راه جلویم رژه کنان با موبایل ور بزند. آن وقت وجدان یکی که برای آب درمانی می آید گل می کند و سعی می کند حرکات دست و پا را مدام یاورآوری کند و من یکبار تو حالت غرق شدگی در آب فرو رفتم و یکی در میان روی آب قرار می گرفتم. تنها خوبی َم این است که اصـــــــــــلاً ترس به دلم راه نمی دهم. :| خیلی خونسرد و بی تفاوت تا حدی ریلکس.
حتی وقتی انتظار دلداری از الف را داشتم و چیزی ندیدم بی اعتنا بودم. بدون این که تلاش کنم تا توجهی جلب کنم.
3. فردا هم کلاس دیگرم شروع می شود و من فکر می کنم طی جوگیری تصمیم گرفته بودم این کلاس را ثبت نام کنم و حالا... مردد بین رفتن یا نرفتن. هم می خواهم بروم هم نمی خواهم...
4. عصر کُلـی بیهوش شده بودم. آنقدر که یک خواب مسخره را می دیدم و دَم از بیدار شدن نمی زدم. خواب می دیدم یکی من و میم را گرفته به خانه اش برده، خیلی اتفاقی ما با آمدن عمه هایم سورپرایز شدیم. رد و بدل شدن احساس هایمان در خواب شگفت انگیز بود انقدر که خواب واقعی می نمود. تحت تاثیر خواب بلافاصله به پسر عمه ام پیام دادم. شاید چند ماهی می شد از هم خبر نداشتیم.
5. من وقتی بعضی وبلاگ ها را می خونم. » [ :| ]
از شدت لوس بودن بعضی وقایع... نمی دانی چه عکس العملی نشان بدهی.
6. چند فیلم را دیدم.
Inside Out به پیشنهاد یاسی ترین [ 3> ] که از آن نوع فیلم های دخترانۀ ملایم بود.
و Rust and Bone به خاطر موضوع ِش که به نظرم جذّاب می آمد ولی بعد از دیدن ِش کُلـی دپ شدم. :|
- وقایع نگار
- يكشنبه ۱۹ مهر ۹۴
- نظرات [ ۷ ]
1. سه روز است که الف سردرد دارد ولی نه اعتراض می کند و نه به رو می آورد. نمی دانم برای چه. شاید مثلاً اینطوری معذب تر است که من هی بگویم این کار را بکن، آن کار را نکن و... . من هم که اینطور جاها علاوه بر نقش اصلی ام آن نقش مادرانه ام هم گل می کند و به نظر خودم گند می زنم.
دیشب پس از یک ماه یک بگو مگو کردیم. بگو مگویی که از نظر من ساده و از نظر الف به حق بود. می دانستم این روزها شدت عصبی بودنم به اوج رسیده و هرکسی که آسه آسه از کنارم عبور کند در معرض سگ شدنم قرار می گیرد. بدتر از اتفاق دیشب این بود که من ِ آرام و ملایم که با حرف های شوخی گونۀ کسی با خنده واکنش می دادم، از این که بی محابا به شوخی کنندۀ ناشناس واکنش دادم و کمی هم دهن به دهن شدم، اصلا از بابت کارم پشیمان نبودم. چه بسا خوشحال هم بودم چون یکم از آن حالت عصبی بودنم کم شده بود و از خیالم می گذشت که دیگر مثل سابق اجازه نمی دهم کسی خودمانی شود و شوخی شوخی وارد حریم من شود.
ولی... نظر الف فرق داشت. از نظر او من همیشه باید محتاط و بی سر و صدا باشم. آنقدر که حتی اگر کسی فحش نامربوط بدهد سرم را به پائین بیاندازم و حرف نزنم که این در باور من نمی گنجید. برای این مسئله حداقل یک ساعت به بحث و تفحص دربارۀ رابطه مان پرداختیم. طوری که الف با یک حرف منطقی بحث را تمام کرد: "اغلب نظر من و تو متفاوت است. سخت نگیر... اگر بخوایم راجع به این مسائل هی بحث کنیم اوضاع خوب پیش نمیره."و آرام شده بودم گرچه به یاد گذشته دق و دلی هایم را خالی می کردم ولی الف ساکت بود. می گفت سرم درد می کند و استراحت برای هردویمان لازم است.
به عادت همیشگی قبل از خواب فکر می کردم. شاید حق را به الف می دادم. به خصوص با آن حرف آخر... تحت تاثیر قرار گرفته بودم. می خواستم باز حرف بزنیم که بیهوش شدم!
2. امروز از آن روزهای کوفتی بود که تا سر حـــــدِّ مرگ دلم نمی خواست استخر بروم و کلاً حس و حالی در خودم نمی دیدم که جینگیل پینگیل کنم و بپرم تو آب! و روژین با آن صدای مثلاً جدی گونه اش راه به راه بگوید: "آفرین!!!!! عالـــــی! دوستت دارم. تو داری پیشرفت میکنی. باید یک شیرینی به من بدیا. دست کم کاری کردم که خودت با پای خودت بیای تو قسمت عمیق و ورجه وورجه کنی." از نظر من این تعریف ها وقتی حال و حوصله نداری یک مشت خزعبلات است.
ولی با این حال بدون این که دوش بگیرم با خواب آلودگی لباس پوشیدم تا بروم. در کمال تعجب می دیدم همۀ مسیرها شلوغ و بسته شده است و تازه فهمیدم داستان از چه قرار است...!
با خوشحالی راه رفته را برگشتم و نرفتنم را گزارش دادم.
دیگر خوابم نمی برد.
3. الف می گوید: "کتاب بخوان! قرار نیست سایت های کتاب را بالا و پائین کنی و دست آخر خودت یکیشان را هم نخوانی."
درست است! الف یک موجود شق و رق است. :l
از آن هایی که هیچوقت پشت سر کسی غیبت نمی کند و یک جو خاله زنکی در بساط اخلاقی اش نیست. این مرد از آن مردهایی است که کم حرف می زند. کم می خندد و زیاد فکر می کند. [آخری را شک دارم.]
از آن ها که اگر تو ماجرای دوست ِ دوستت را برای او تعریف کنی با دو چشم نافذ نگاهت می کند و در جواب، اگر خیلی خوش شانس باشی سری تکان می دهد و می گوید: اوهوم. و دیگر پیگیر نمی شود ببیند چه در سرت مانده از آن ماجرای دوست ِ دوستت!
و از نظر الف این مسائل به ما ربطی ندارد. خیلی خارجی. :| :))
بنابراین ما کتاب "یک مرد" را ورق می زنیم!!!!!
4. خبری از آقای الف نیست...
نه من مشتاقم تا حالی بپرسم، نه خودش و همین بهتر است که گاهی رد می شود فقط از ذهنم.
- وقایع نگار
- جمعه ۱۷ مهر ۹۴
- نظرات [ ۴ ]
1. همیشۀـ همیشه یکی از فانتزی های ذهنی ام داشتن یک مـــرد فوق ِ احساسی بود. از آن هایی که وقتی می گویند: "دوستت دارم." خش ِ صدایشان گوشت را نوازش دهد و اشک در مردمک چشم هایشان می رقصد.
- سمفونی صد و نود و سوم: خیالات مغشوش
- سمفونی صد و نود و دوم: واژه به واژه درک کن
- سمفونی صد و نود و یکم
- سمفونی صد و نودم: خصوصے |1|
- سمفونی صد و هشتاد و نهم: بوت [بوی تو]
- سمفونی صد و هشتاد و هشتم: غریبه تر از هفت پشت آشنا
- سمفونی صد و هشتاد و هفتم: پُرروش نکن!
- سمفونی صد و هشتاد و ششم: حال زار کودک درون
- سمفونی صد و هشتاد و پنجم: نامه ای به فرزند در آن سوی ماورا
- سمفونی صد و هشتاد و چهارم: می شود فاش همه
- دی ۱۳۹۵ ( ۱ )
- آذر ۱۳۹۵ ( ۲ )
- آبان ۱۳۹۵ ( ۲ )
- مهر ۱۳۹۵ ( ۷ )
- شهریور ۱۳۹۵ ( ۱۳ )
- مرداد ۱۳۹۵ ( ۸ )
- تیر ۱۳۹۵ ( ۱۵ )
- خرداد ۱۳۹۵ ( ۱۱ )
- ارديبهشت ۱۳۹۵ ( ۷ )
- فروردين ۱۳۹۵ ( ۵ )
- اسفند ۱۳۹۴ ( ۱۲ )
- بهمن ۱۳۹۴ ( ۱۰ )
- دی ۱۳۹۴ ( ۱۸ )
- آذر ۱۳۹۴ ( ۱۴ )
- آبان ۱۳۹۴ ( ۲۲ )
- مهر ۱۳۹۴ ( ۱۴ )
- شهریور ۱۳۹۴ ( ۶ )
- مرداد ۱۳۹۴ ( ۳ )
- تیر ۱۳۹۴ ( ۱۹ )
- خرداد ۱۳۹۴ ( ۴ )
- سمفونی صد و شصت و یکم: Daddy تُخس My
- سمفونی صد و پنجاه و هفتم: #بے پدر
- سمفونی صد و شصت و سوم
- سمفونی صد و پنجاه و نهم: Congratulations To A&R
- سمفونی صد و شصت و چهارم: باریدم
- سمفونی صد و چهل و پنجم: "بختیاری بودن" Be Proud Of
- سمفونی صد و پنجاه و یکم: وحشت در پارک سوزنے
- سمفونی صد و پنجاه و چهارم: من و تو
- سمفونی صد و پنجاه و ششم: یاس
- سمفونی صد و چهل و هشتم: مرگِ بدی
- سمفونی پنجاه و هشتم
- سمفونی چهل و ششم: نخوان مرا
- سمفونی صد و چهل و ششم
- سمفونی صد و پنجاه و پنجم: و باز غم
- سمفونی صد و چهل و هشتم: مرگِ بدی
- سمفونی صد و چهل و پنجم: "بختیاری بودن" Be Proud Of
- سمفونی نود و نهم: جُنون ِ همبرگری!
- سمفونی شصت و هشتم: ع
- سمفونی صد و پنجاه و یکم: وحشت در پارک سوزنے
- سمفونی پنجاه و سوم: یادم هست! یادت نیست؟
- سمفونی صد و پنجاه و یکم: وحشت در پارک سوزنے
- سمفونی شصت و دوم: 00:20
- سمفونی صد و چهل و ششم
- سمفونی صد و پنجاه و پنجم: و باز غم
- سمفونی صد و چهل و سوم: بی ثباتی
- سمفونی نود و نهم: جُنون ِ همبرگری!
- سمفونی صد و چهل و هشتم: مرگِ بدی
- سمفونی هشتاد و ششم: زن ِ بدموقع
- سمفونی شصت و هشتم: ع
- سمفونی نود و دوم: محض ِ بیخودی