۱۴ مطلب در مهر ۱۳۹۴ ثبت شده است

سمفونی سی و ششم: زنانگی هایم

1. این که چند ماه تحت فشارهای عصبی روح و روانم دستخوش بازی استرس های لعنتی می شد، مهم نیست ولی این که چند ماه شده و هنوز از همان حالت ِ زنانه [پر*ود] خبری نیست واقعا نگرانم کرده.
از نظر من ِ دکتر گریز این روند هر وقت که استرس های شدید دارم به سراغم می آید ولی نهایتا به دکتر رفتم. با چشم های گرد شده از اضطراب و به قول روژین "تو هروقت که استرس داری از دور چراغ می زنی، با آن رنگ پوست روشن که از ترس به کبودی می زند." به دهان دکتر خیره مانده و منتظر واژۀ کیست یا سرطان بودم! 
دکتره هم که انگار فهمیده بود با یک حالت خاص خندید. گفتم: ممکن است کیست داشته باشم؟ باز خندید و عمیق نگاهم کرد: حالا یک سونو بده. اگر چندتا کیستم بود جای تعجب نداره. با چندتا قرص از بین میره... 
من محو حرکات ریلکس دکتر بودم. وقتی نور زد، سر که بلند کرد زیر هر کدام از چشم های میشی اش اندازۀ سه بند انگشت گود رفته بود و به کبودی می زد. انگار که یکی با مشت کوبیده باشد هم تو رفته بود و هم سیاه شده بود. بدجوری تو ذوق می زد.
یک آمپول پروژسترون داد که به لطف روغنی بودن آن الان که سه روز گذشته هنوز افلیج وار لنگ می زنم. 
قرار است فردا آزمایش و سونو را با هم بدهم...
به قول میم "با استرسی که تو داری اگر موردی هم نداشته باشی تا روز نتیجه یا مورددار می شوی یا از دست می روی."

2. متعاقباً پس از ماجرای لوس بازی در آوردن میتی برای دو به هم زنی من و الف اسمیـ باید از قضیۀ کات خودش و او آنقـــــــــدررررر خوشحال شده باشم که بال و پر درآورده باشم! ولی دیشب که شاهد استاتوس بازی های مسخره شان با همدیگر بودم پی بردم ارزش رابطه ها به مو بند است. آن هایی که تا دیروز عاشق و معشوق هم بودند ممکن است امروز یا فردا دشمن های خونی یکدیگر شوند. [آن هم به شرط چاقو] 
بعد... نیلوفر داشت می گفت: مژگان را می بینی؟ با این پسره جدیدا دوست شده. هرروز عکس، هر روز استاتوس... اه، شورش را درآورده. حالا انگار قحطی آمده این پسره افتاده رو زمین. حتی عکس تلگرام خودش را برداشته عکس پسره را گذاشته. آخر آدم انقدر ارزش خودش را پائین نمی آورد. همین این پس فردا که به هم زد دیدنی می شود...
از نظر من هم درست می گفت. دخترهای دور و برم تا اوایل رابطه ارزششان را آنقدر پائین می آورند که وقتی ضربه می خورند تا جان دارند هرچه اشک بریزند و فحش بدهند خالی نمی شوند. 
دیگر نه مثل سابق به روابط آدم ها اهمیت می دهم و نه حسودی ام می شود چرا که آدم ها مهلت غبطه خوردن به آن را هم به تو نمی دهند.

سمفونی سی و پنجم

1. غلبه کردن بر فوبیای خفه شدن در آب، آن هم با یک خاطرۀ لعنتی همچین کار دشواری هم نبود. نه آنقدر استرس داشتم که دمای بدنم پائین بیاید و در معرض یخ زدگی باشم نه آنقدر بود که نخواهم پا در استخر بگذارم. 
حقیقتاً این بار با خواست خودم اقدام کردم. به نظر بیشتر از این که نترسم باید به حرف های مربی [روژین] اعتماد می کردم و به قول خودش خودم را به آب می سپردم.
اولین جلسه ای که گذشت کلی انرژی مثبت گرفتم و بیشتر برای ادامه دادن مشتاق شدم.

+ روژین بیست و هشت سال دارد. مشخصۀ ظاهری او: اندام ریزه میزه، پوست فوق العاده تیره و چشم های نه چندان درشت. [بیشتر مرا یاد paloma kwiatkowski می اندازد.] مشخصۀ باطنی: احساساتی، خون گرم تا حدی حرّاف و زود اعتماد کُن. 
همان جلسۀ اول همه چیز زندگی عاطفی اش را روی دایره ریخت و من مات و مبهوت گوش می کردم که می گفت: "یکی از اشتباهات من اینه که خیلی زود به همه اعتماد می کنم و همه چیزمو بهشون می گم..."

وات دِ فاز؟! :|

2. بعضی های قریب به اتفاق 99.5%، لیاقت ندارند در زندگیت بمانند. این که لیاقت وارد شدن به زندگیت هم ندارند زیاد از اول مشخص نیست ولی حتی اگر مشخص هم باشد و نزدیکان من بگویند: "فلانی لیاقت ندارد، انقدر به او رو نده!" سرم را به حالت حق به جانبی تکان می دهم و پای راستم را بر پای چپ می اندازم، به حالت بی خیالی با اطمینان 99% می گویم: "زشت است فلانی. انقدر نسبت به دیگران زود قضاوت نکن!" ولی واقعیت همین است.

3. دپرس بودن و ماندن، ساده تر از شاد بودن و شدن است. مثلاً این که تو روی یک کاناپه ولو باشی در حالی که تا خرخره در حجم زیادی از پتو فرو رفته ای و چشم هایت گیرنده بازی در آورند، ساده تر است تا این که خیلی اکتیو به اصول پایبند باشی. 
به نظر من بین دپرس بودن و تنبلی رابطۀ مستقیم برقرار است!

سمفونی سی و چهارم: خیلی الکی

1. همسایۀ بی فرهنگی داریم که در یک آپارتمان فسقلی یک سگ نق نقـو زِرزِرو نگه داری می کند. سگ که چه عرض کنم به یک موش نارنجی ترسو بیشتر شباهت دارد. فقط جنبۀ Fun و کلاس گذاشتن دارد. دیشب این وروجک ریزه میزه را تنها گذاشته بودند و تا دو ساعت مجبور بودم سرم را تا خرخره زیر لحاف ببرم تا نشنوم. آخرسر وقتی با شدت و حِدَت با چشمان پف کرده سرم را از زیر بالش دو کیلویی بلند کردم صدای شاهرخ [خواننده] را می شنیدم که می گفت: تو رو دیدم خدا خندید من از عشق تو حظ کردم با تو من کل دنیا رو تو یک لحظه عوض کردم... هیچی! به بساط سردرد، چشم درد هم اضافه شده بود چون هدفونم را تا بیخ در گوش هایم فرو برده بودم و کلیپ های جقله Instaیـی می دیدم. 

+ جقله Instaیـی: [به قول امیر کلیپ جوونک ایرانیا]


2. یکی از صد بدبختی ها این است که تو حتی اگر حاضر شوی برای برنامه ای پول بدهی امکانات نیست.


3. حقیقت این است که رابطۀ من و الف خیلی ناخوآگاه بهتر شده و...

من فکر می کنم که برای خدا هیچ کاری نشد ندارد. اصلاً نمی توانی فکر کنی فردایت چه می شود. به قول ر اگر فردا بگویند: "تو سرطان گرفته ای من اصلاً تعجب نمی کنم!".

البته که من آدم قبل نیستم و او شاید 180درجه خودش را تغییر داده که بهتر باشد ولی اصلا تغییری در من ایجاد نکرده. برای من این رابطۀ باز زنده شده یک رابطۀ صد در صد معمولی با رگه های صمیمیت از سر شناخت است که می تواند باز بارها و بارها بمیرد و زنده شود. 

سمفونی سی و سوم

1. خوشگل یا زشت، بلندقد یا کوتاه قد، خوش اخلاق یا بداخلاق... مهم نیست! چون بیشتر از این تعریف ها روی زمین آدم ریخته تا مکمل همدیگر را پیدا کنند و بالاخره یک نفر از این هزار هزارها نفر وجود دارد که تو را با همۀ زشتی ها و بدخلقی هایت تحمل کند و دوستت داشته باشد. [حتی]
و خوشبخت آن کسی نیست که در عین زیبایی پرستیده شود چه بسا آن کسی است که با همۀ زشتی ها دوست داشته شود. 

2. اینُ دوست دارم. 

3. گزارش های لحظه به لحظۀ من و نیلوفر ادامه دارد و هربار به یک بهانه... 
به قول میم این Pmهای ثانیه به ثانیه آنقدر درهم برهم شده که ما دیگر فکر می کنیم خواهر نداشتۀ من در کشوری دور زندگی می کند و ما طاقت دوری همدیگر را نداریم.
کاش که هنوز همسایه بودیم...
آن وقت فکر کنم یکی از خانواده ها ترجیح می داد یکی از ما را به فرزند خواندگی قبول می کرد تا عذر نبودن هایمان موجه شود. 

4. من با الف حرف زدم. 
وقتی پرسید اوضاع با آدم جدید چطور است؟ جلوی زبانم را نگرفتم که نگویم به تو چه. او هم به یک خندۀ عصبی اکتفا کرد. در تمام مدت که می خواست خودش را قانع کند غمگینم مصرانه می پرسید چی شده؟ وقتی مطمئن شد پای کسی در میان نیست انگار که خیال ناآسوده اش آسوده شد گله می کرد. 
بی اعتنا بودم.
بی اعتنا شده ام.
به خیالم بی اعتنا هم بمانم.
راضی ام!
نوشتـہ هاے یکـ مبتلا بـہ پارادوکسُ مےخونے...