۲۲ مطلب در آبان ۱۳۹۴ ثبت شده است

سمفونی پنجاه و هشتم

یک. دکتر مستوفی از طب رایج که گفت بلافاصله به طب همیوپاتی پرداخت. از آن جا که علاج درد زنانه قرص های ضدبارداری آن هم تا آخر عمر و حتی بدون درمان است، طب همیوپاتی را پیشنهاد کرد و طبیعتاً چون از عوارض های LD مطلع بودم، پذیرفتم. 

همیوپاتی [همسان درمانی] یک شعار دارد: "همانند، همانند را شفا می دهد." جدا از این که جلسۀ مشاوره اش برای من که عاشق روانشناسی ام، جذّاب و عجیب غریب بود می توانست علاوه بر دردهای جسمی دردهای روحی ات را هم شامل شود. 

مثلاً کدام یک از درمان های طب رایج نگاه می کند اگر تو معده دردت عود کرده شاید از نظر روحی مساعد نبوده ای؟ معمولاً با یکی دوتا قرص رانیتیدن و دایمتیکون سر و ته دردت را هم می آورند. 

دو. مشکلات مردان مریخی ، زنان ونوسی - این داستان: تَلـۀ زن و فریب خوردن مرد =))

- دو سال پیش خوشحال بودی؟

- نسبتاً

- چرا؟

- راحت تر بود.

- چی؟ 

- همه چی

- بیشتر از وقتی که با من بودی و هستی؟

- فکر کنم.

- یعنی تو قبل تر که من نبودم خوشحال تر بودی؟ [اعصاب کنترل شده] یعنی داری میگی با یک آدم دپرس [!] خوشحال تر بودی؟ [فریاد] واقعا که! با بعضی از حرف هات آدمو بدجور خورد میکنی. [بغض]

- من فقط جواب سوالتو دادم. 

- این جواب سوال بود؟ عین این بود که من بگم با "ع" بیشتر از تو خوشحال بودم. خب اگر اینطوری بوده غلط کردم با تو رابطه برقرار کردم! دل آدمو می شکنی اصلا. انگار نه انگار که یک سال و نیم باهامی و هنوزم باهام تو ارتباطی. [گریه]

- من یک چیز کلیو گفتم. [عجز]

- نچ، من جزئی پرسیدم توام گفتی فکر کنم! 

- خب قبل تر خودم OKتر بودم. اکتیوتر و... 

- یعنی نقش من کمرنگ تر بوده؟

- نمی خوام راجع به این موضوع حرف بزنم.

- یعنی چی؟

- فقط گفتم شادتر بودم. همین! [خسته] تلگرام... [لبخند مایل به خنده]

- داری می خندی؟! [اعتراض] خب چرا رُک نمیگی هیچوقت علاقه نداشتی و نداری؟ [تَله]

- همین کارا رو میکنی نمیخوام باشم حرف بزنم.

- شَکَمو بیشتر میکنی. من حسودم... حساسم... ناراحت میشم اینطوری میگی. بهم برمیخوره. 

- OK، بگذریم! 

گفتی فردا برنامه ات چی بود؟ 

سه. "باید امیر ُ بشناسی؛ رُکه... خودشه... همینه دیگه... راحت حرف می زنه." یکم مکث می کند. انگار که ناخودآگاه متوجه مسئله ای بزرگ شده باشد ادامه می دهد: "وای مَهگُل تو چطوری باهاشی؟ خیلی سرده. والا به خدا تو صبر ایوب داری. کی اندازۀ تو حاضره اخلاقشو تحمل کنه؟ خدا شانس بده!"

"خب تو یا خیلیا روی گرمشو ندیدید. شاید برای همینه. خودمم نمی دونم. باور می کنی خودشم نمی دونه؟ ما هنوز از احساس واقعی خودمون نسبت به همدیگه چیزی نمی دونیم!"

با تعجب نگاهم می کند. انگار که در نگاه َش می خوانم می گوید: "اعجوبه ها!!!!..."

چهار. 

Polly: باهات ازدواج میکنه؟

Aida: نمی دونم... نمی دونم کجاست.

Polly: خدای من!

Aida: اون رفته ولی گفته برمیگرده

Polly: آره ولی همۀ مردا میگن برمیگردن هرچی دیرتر فراموشش کنی تحملش سختتر میشه. باور کن میدونم چطوریه. من شونزده سالم بود و جراتشو نداشتم به کسی بگم...

Aida: پالی اون برمیگرده!...

Polly: سرانجام خودم انجامش دادم. با خودم اون کارو [سقط جنین] کردم و تقریبا جونمو از دست دادم و اون برنگشت. هیچوقت برنمیگردن. چرا باید برگردن؟

خودت که کلماتو میشناسی. تو میشی "فاحشه" بچه هم میشه "حرومزاده" ولی هیچ کلمه ای برای مردی که برنگرده نیست. یه روز تو روز عروسیت یه مرد خوب تو آغوشته و بهم میگی: "پالی! مرسی به خاطر عقل سلیم..."

[Peaky Blinders - Season 1 Episode 2]

سمفونی پنجاه و هفتم

sms دادم: "رو چه سجاده ای نماز می خونی؟ اصلاً با اعتقاد به کی سر سجاده می شینی؟" جواب داد: "نگو! خندم میگیره..."

سمفونی پنجاه و ششم: خُماری

یک. اصلاً حوصلۀ آدم ها را ندارم. در واقع فکر می کنم اجتماعی بودن ارتباط خیلی زیادی با حوصله داشتن دارد و اگر کسی اجتماعی نیست، الزاماً افسرده نیست. شاید کمی بی حوصله باشد. 

آخر فکر می کنم مثلاً آدم های جدید را وارد زندگی ات کنی... که چی؟ که بیایند و ندانی بعدها با تو چه خواهند کرد؟ حقیقتاً محتاط هستم. آن هم کم نه. نشده آدمی را که خودش خواسته و من نخواستم به زندگی ام راه دهم. البته شده... ولی در حد یک ماه. شاید هم کمتر. طوری شده که عین "ب" خودش فهمیده فقط برای وقت گذرانی است و راه َش را کشیده رفته. حتی وقتی سوال کرده: "مرا برای تفریح می خواهی؟" خیلی واضح جواب گرفته: "بله!" و بی هیچ حرفی رفته. بدون آن که حاضر باشد پشت سرش را نگاه کند مبادا چیزی جا گذاشته.

وقتی از "ب" به نیلوفر گفتم، گفت: "خوب است. ولی نه برای همیشه... فقط کوتاه. آنقدر که با او سرت گرم باشد تا فکر الف از سرت بپرد." و من هرگز معنی این حرف َ ش را نفهمیدم. دروغ چرا؟ فهمیدم ولی خودم را به آن راه زدم چون شدیداً احساس بدی داشتم. از این که یک دوست، آن هم دوستی که برای من مریم مقدس می نمود اینطور بی رحمانه راجع به کسی نظر صادر می کرد. 

آن موقع که نیلوفر داشت این ها را بلغور می کرد، "ب" پشت خط بود. انگار که فهمیده باشد چه خبر است یا من اینطور حس کردم. عیناً آدمی شده بودم که کار خلاف می کند اما چون خودش می داند، تصور می کند همه می دانند و شک دارد کسی بویی نبرده باشد. دست و پایم را گم کرده بودم ولی بی خیال نشان می دادم.

از آن جا که "ب" اصولاً مهربان است، بی مقدمه پرسید: "من برایت چه ارزشی دارم؟ اصلاً دارم؟" و من مانده بودم چه جوابی بدهم. حدس می زدم آدم احساساتی ای است. شاید هم نه، به هر حال تجربه اش در ارتباط از من بیشتر بوده ولی خب دلیل نمی شود. شاید به خاطر چهارتا شوخی روی من حساب دیگری باز کرده بود.

آن شب خیلی رُک جواب دادم: "نه!" 

"ب" انتظار نداشت. خندۀ عصبی کرد. می خواست با غرور شکسته اش ظاهرش را حفظ کند: "به هر حال فکر می کنم برایت جذابیتی داشته ام. آخر من همه چیز را می فهمم." و من خندیدم. پاسخ من همان بود. فکر می کردم به این که اگر احمق بودم و یک ماه تمام به خاطر موقعیت خودم "ب" را بازی می دادم چه می شد؟ 

نیلوفر سفت برخورد کرد. گفت: "چرا این ها را به "ب" گفتی؟ نباید می گفتی... حالا می رود." 

خون خونم را می خورد. می خواستم برخورد تندی داشته باشم ولی نمی شد. می خواستم فریاد بزنم: "من عین تو مریم مقدس نما نیستم. آدم آب زیر کاهی نیستم. در شان من نیست که کسی را به خاطر این که در رابطۀ قبلی ام موفق نبودم، بازی بدهم. اصلاً تقصیر "ب" یا امثال او چیست؟ مگر "ب" یا آدم های شبیه به او باید تقاص الف و الف ها را پس بدهند تا من اشتباهم را فراموش کنم؟" البته امثال نیلوفر کم نیست؛ کسانی که این دیدگاه را دارند. ولی من فهمیدم ذات هیچکس در موقعیت های مشابه تغییر نمی کند. حتی اگر خودشان به F.ck بروند حاضر نیستند کَس دیگری را غرق خودخواهی های خودشان کنند. 

دو. روژین درگیر بود. 

اصلاً روژین و روژین ها که شبیه من هستند وقتی درگیرند از دور داد می زنند.

امروز روژین در حال خودش نبود. اول کلاس بی دلیل و راحت می خندید در حالی که کمی بعدتر بی حوصله می شد و با شانه های آویزان نگاهت می کرد. آخر کلاس گوشۀ استخر ایستاد و من می دانستم این حالت یعنی چه. یعنی کم آورده و می خواهد حرف بزند.

روژین ها معمولاً ساده درددل می کنند. عین من. گرچه خوب نیست چون هرکسی قابل درددل کردن نیست.

تنهایی به روژین فشار آورده بود و حداقل َش این بود انقدر شهامت داشت تا اعتراف کند همینطور است. 

از تجربۀ تلخ چهار سال پیش َش می گفت و اشک در چشمان َش غرق می شد. 

متاسف می شدم که حال ِ حال او بند یک آدم ناتو است که با ذهنی بیمار به قصد بالا کشیدن ثروت عده ای پا پیش گذاشته و همین که به دست آورده بار سفر بسته و برای همیشه رفته. 

از همه تلخ تر این که یک تشکر نا قابل هم نزده. چه بسا هنوز هم با حالت تمسخر سبز می شود تا یادآور شود چه کرده.

و چه سخت است گیر اینچنین آدم های بیمار افتادن که حاضر نیستند تو و وابستگان به تو را شاد ببینند.

عقده لحظه به لحظه روح شان را می جوَد تا زندگی سالم بقیه را به هم بریزند.

درد این جاست که اینگونه آدم ها به ظاهر موفق هستند و دنیا محل تقاص دادن شان نیست.

سمفونی پنجاه و پنجم

یک. فرضاً شما عاشق یک عوضی تر از عوضی شده بودید، حتی اگر حالا با او [لاشی Or بدکاره] رابطه ندارید حتماً در موقعیت های پیشین ویژگی هایی از ایشان دیده بودید که مجوز ورود به زندگی تان را گرفته بودند. پس ننشینید از "او"های زندگی تان بد بگویید. چه بسا خودتان به خاطر انتخابتان زیر سوال می روید. با تشکر. 

دو. Copenhagen را دیدم. آنطور که می گفتند: "آی، های و..." نبود. از نظر من یک فیلم سینمایی ِ ساده بود. با دیالوگ های یکی در میان خوب. از کل یک ساعت و سی و هفت دقیقه اش می شد عاشق این دیالوگ شد. به علاوه آهنگ Agatha Kasper - Stay With Me

+ ترجمۀ دیالوگ [کامل تر] : در شمال کشور جایی هست که دو اقیانوس به هم می رسند. [...] مادرم مرا برد به جایی که ساحل تمام می شد. به سمت راست اشاره کرد؛ جایی که دریای بالتیک جریان آب به سوی غرب حرکت می کرد. و به سمت راست اشاره کرد؛ جایی که دریای شمال جریان آب به سوی شرق حرکت می کرد. سپس به وسط اشاره کرد و گفت: "رابطۀ بی نقص همین است. می توانی به سمت راست و چپ نگاه کنی در حالی که دو دریا سر جایشان هستند و می توانند در وسط به هم بپیوندند ولی هیچوقت خودشان را در آن یکی دیگر گم نمی کنند. هر اتفاقی بیافتد آن ها خودشان هستند."

سه. این که می گویند رویا می میرد، حقیقت است. گاه شیرین. 

سمفونی پنجاه و چهارم: Thanks for Messing Up My Life

یک. در استخر با یک زن آشنا شدم. از نوع حرّاف. یکی از آن ها که مدام دلشان می خواهد حرف بزنند. اجتماعی و خونگرم بود. ظاهری جذّاب هم داشت. با ابروهای کشیده و موهای بلوند تیره. 

کاملاً معلوم بود از تنهایی فرار می کند، هر کجا که می رفتم پیدایم می کرد و خاطرات پنج سال پیش َش را برایم بازسازی می کرد: "این استخر پاتوق من و همکارانم بود. روی هم پنجاه نفر می شدیم. اینجا از شدت ولووم موزیک رو هوا معلق بود. مدام در آب بازی می کردیم. بینی گیرم را می انداختم تا بچه ها بروند بیاورند..." 
شیرین حرف می زد ولی خب یکم وقت گیر بود. 
مرا یاد زیبای دوست داشتنی دوران کودکی ام می انداخت.
از آن سال های خاطره انگیزم چند وقت است که می گذرد؟ شش یا هفت ساله بودم و تمام تصورم از "فریبا" یک اسطورۀ آغشته به رویاهای آبکی ام بود. پوست روشن، چشم های عسلی، موهای به قول الف بینگول بینگول تا کمر به رنگ طلا. فریبا همه شان را با هم داشت و من عاشق این زن فریبنده شده بودم که با ظاهر جذب و با اخلاق شیفته ات می کرد. 
پائیز همان سال ِ آشنایی با "فریبا" بود به نزدیک ترین استخر ویلای فرشته این ها در کلاردشت رفتیم. چندتا بچه بودیم و چندتا بزرگ. قد و نیم قد استخر کوچک را پر کرده بودیم. فریبا پری دریایی شده بود و هر بچه ای که پشت او می نشست تا به آن سوی استخر برود خوش اقبال ترین بود. 
کمی بعد فرشته به میم گفت: "فریبا به ک [دایی ام] می آید." و من در پوست خودم نمی گنجیدم از این که قرار است فامیل بشویم. نقشه می کشیدم کِی می توانم پُز فریبا را به دوستان نیم وجبی ام در مدرسه بدهم و من دوصد برابرتر از بقیه خوش اقبال تر می بودم! 
سال ها گذشت و... نشد!
سرنوشت طور دیگری رقم خورد. "ک" هرگز فریبا را ندید و او با مرد دیگری ازدواج کرد. بعدترها در جشن تولد یک سالگی بچۀ فرشته این ها که شرکت کردیم، فریبا را با یک شکم برجسته دیدیم. دیگر به نظرم آنقدرها هم خوشگل نمی آمد.
پارسال آقای الف خبر داد که فرشته بر اثر خطای دکتر در عمل جراحی بای پس معده فوت کرد. آنقدر بغض تا سرسرای گلویم آمده بود، به شوخی گفت: "راستی فریبا را یادت می آید؟" و من لبخند زدم.
یاد آن شب که بادمجان ها را برای یک میزاقاسمی ِ درست حسابی پوست می کندیم افتادم. من کنار میم، روبرویم فرشته و فریبا نشسته بودند در حالی که داستان های خوف آور تعریف می کردند، از خنده ریسه می رفتیم. 
+ از پیش نوشته شده

دو. امروز بی آرایش به خیابان زدم. البته عجیب نیست. من از همان روزهای نخست که استخر می رفتم، بی این که جلوی آینه بایستم صورتم را غرق پودر و رنگ کنم خانه را ترک می کردم.
امروز ولی حس خوبی نداشتم. از همان ابتدای رفتن... صورتک ها جلوی چشم هایم رژه می رفتند.
صورتک های پلاستیکی به سان دلقک با ابروهای پوست بادمجانی، چشم های سبز و آبی، دو سوراخ به حکم تنفس و یک دایرۀ زُل که نقش حرف زدن بر عهده داشت.
صورتک ها شبیه هم می نمود. گاهاً فریبنده و دلربا هم بود. در عین این که سعی می کردم دلم نخواهد این شکلی باشم، حرف های الف در سرم می پیچید. 

سه. مثلاً خوبی اش این است یاد می گیری "بد" باشی. 
بدها بد نبودند. بدها را بدترها بد کردند. 
اینطوری که با کارهای بد از همه چی زده شان کردند. رَدِشان کردند و گفتند هِـری!
خوب ها از خوب بودنشان پشیمان شدند. برای این که رو دست نخورند گفتند بگذار این بار را بد باشیم. برای محافظت از خودشان دیگر به بقیه اهمیت ندادند. فقط بد شدند و دیدند بدترها را جذب کردند. حتی خوب ها هم دوستشان داشتند و بدها دیگر ندیدند چه صدمه ای به خوب ها می زنند. فقط خودشان را می دیدند که اینطوری جلوتر هستند و به راهشان ادامه دادند. چه بسا اینطوری نازکِـش های بیشتری هم داشتند.
مرسی که نابودم کردی و گند زدی به همه چیز. لااقل اینطوری راه ادامۀ بقا رُ یادم دادی. =)

چهار. گوش کنید به:

سمفونی پنجاه و سوم: یادم هست! یادت نیست؟

الف!

الف عزیز!

حال که این خیال نامۀ بی مقصد را می نویسم، یک روز از خداحافظی بی مقدمه و دست و پا شکسته ام گذشته.

من از حالت بی خبرم. حتی نمی دانم در سرت چه قایم کرده ای. در دلت فحش می دهی که اینطور رفتم و کفری شده ای یا زیرلب زمزمه می کنی: "چه بهتر! کاش که زودتر..." 

و از حال خودم بهتر است هیچ نگویم. که طبق عادت اول جدایی ها هر دقیقه حالَت به حال او بند است. اگر او خوب باشد به طرز غریبی مغموم می شوی و خودت را بی مهابا به گذشته پرت می کنی تا ببینی عیب کار کجا بوده که او بی من خوشحال است. چه بسا عذاب وجدانی شگرف سر تا پایت را غرق می کند که ببینی چه اشتباهی از تو سر زده که اینگونه مجازات می شوی.

و حقیقت این است دلم می خواهد غمگین باشی. 

از رفتنم... از نبودنم... از جای خالی ام... حتی اگر بدانی برگشتنی در کار نیست. 

دوست دارم در ذهنت یک یاد باشم. یک یاد خوب. از آن ها که تا آخرین لحظۀ زندگی لبخند می آورند. 

گرچه زنده بودن از مردن بهتر است ولی من خیلی وقت است برایت مُردم. از همان روزهای عادی شدنم مُردم. که نمی دانستم و هنوز هم نمی دانم چرا با من بودی.

+ من به خط و خبری از تو قناعت کردم ~ قاصدک کاش نگویی خبری یادت نیست

سمفونی پنجاه و دوم: No more

You're the worst

.Gretchen Cutler: I don't want to live around you, Jimmie
 .I don't want to live in crevasses
 !I'm not Moss

+ حقیقت مگر چیست؟ حقیقت همین است دیگر. به غیر ایده آل ها تن می دهی و بعدها که فیلت یاد هندوستان کرد... می بینی خسته ای. 
:) 

سمفونی پنجاه و یکم


باید شوخی شوخی بروی تا جدی جدی باورت کنند.

+ نفس ِ عمیق... و لبخند: "که اینطور!" 

سمفونی پنجاهم: آقای ب

ندیده که غرق ِ فکرم. نفهمیده... خب حق هم دارد. از کجا باید بفهمد حال ِ من حال نیست. مگر از این ارتباط های قطع و وصلی چندتا را به خودمان اختصاص دادیم؟
تا او از خودش بگوید... من از خودم بگویم... بدین وسیله با دغدغه های زندگی همدیگر آشنا شویم.
می پرسد: سیبیل بهم می آد؟
می خندم. مکث می کنم. به عکس های نسبتاً جدیدی که انداخته نگاه می کنم. جذّاب است. ته ریش، ریش، سیبیل به کسی که جذّاب است خب مسلماً می آید ولی سعی نمی کنم تعریف کنم. 
می گویم: خیلی. شبیه اصغر قاتل شدی! و هرهر می خندم.
از خنده ام خنده اش می گیرد: جدی؟ پس باید قید سیبیلُ بزنم؟ 
فکر نمی کردم اینطوری واکنش بدهد. به نظرم بهراد با جنبه است. حداقل وقتی انتقاد می کنی، ناراحت نمی شود. تعریف می کنی، پررو نمی شود. لبخند می زنم: نه، بهت می آد.
می پرسد: راستی تو چه فکری؟ 
خب معلوم است. همه چیز! ولی من که با او راحت نیستم پس جواب می دهم: خودم!
می خندد: جالب شد. 
چرا؟ چرا باید جالب باشد؟ به من نمی آید به خودم فکر کنم؟
ناخودآگاه می گویم: بهت نمی آد اصلا فکری داشته باشی. 
مکث می کند. دیگر نمی خندد. 
- چرا؟ هرکسی دغدغه های خودشُ داره. چرا این فکرُ می کنی؟ چون فقط حرفی ازش نمی زنم؟
- تو فاز خودتی...
- ته مَپ ِ زندگی ما چال چال شده. تازه ما بلاک هم هستیم.
سکوت می کنم. 
- تو این هوا سیگار چسب داره ها!
می خندم. به اصطلاحات عجیب غریب َش دقت می کنم. به حتم اگر یک دختر مدرن کم سال کنارم بود بهراد برایش بُت می شد.
- سیگار می کشی؟
- اینطوری که تو پرسیدی چه انتظاری داری؟ متقاعدتا جواب می دم نه!
- نه من حساسیتی رو سیگار ندارم. فقط پرسیدم. همین.
- نکشم از زندگی می کشم. 
 فکر می کنم. به آدمی که انقدر راحت است. مطمئناً اگر یکی از همین آدم های راحت را جایگزین آن آدم ناراحت با خودم می کردم، تا به حال می شد هزاربار تخلیه شوم. درست همان گونه که دوست دارم... که نیاز دارم...

سمفونی چهل و نهم: حرف های صد من یه غاز

یک. "آرامش" برای من محدود [یا ملزم] به حضور سایرین بوده. البته نه هر سایرینی، بیشتر الف. من برای فرار از استرس های خودآگاهی ام بیشتر الف را به صورت پناه می بینم. که اگر نباشد یک سوی میزان آرامشم می لنگد. 
هرگز فکر نکرده ام وقتی من اینطور از لحاظ آرامش به کسی وابسته هستم، توانایی آرامش بخشیدن را دارم یا نه. 
و از نظر من این سوال برای پرسیدن اصلاً خوبیت ندارد. چرا که ممکن است برای این که دلت را نشکنند بگویند: "وای این چه حرفی ست که می زنی؟ معلوم که است که همینطور است." 
برای من پرسیدن این طور سوال ها سخت است. انگار که به غرورم بند باشد و ترس از "نه" شنیدن داشته باشم تا به یکباره فرو بریزم. ولی برای امثال نیلوفر ساده است. می پرسد و بدون این که فکر کند پاسخ ها ساختگی و گاهاً تصنعی است، خوشحال می شود. اعتماد به نفس دو چندان می گیرد و باز به همین منوال ادامه می دهد.
این شیوه برای من احمقانه است. طریق احمقان برای خوشحال کردن شخص خود است. چیزی شبیه به دلخوش کُنَک.
برای همین اگر نیلوفر در روز ششصد و شصت و شش سلفی با یک Position بگیرد برای بار هزارُم می پرسد: "خوب شدم؟" و اصلاً یک درصد فکر نمی کند من یا بقیه نمی گوییم: "نـه!" 
همین که با لبخند یکوَری تند تند سر تکان می دهم که یعنی بس است لعنتی. تمام ش کن! انگار یکی از مشغله های مهم زندگی اش حل شده باشد، نفس راحتی می کشد و به زندگی ادامه می دهد. 

دو. در زندگی الف جز من، سه زن وجود داشتند که یکی از آن ها هنوز هم حضور دارد و دوتای دیگر به لطف من همان ماه های وسط بدرود گفتند. 
یکی از آن دو که جزء تر و خشک ها سوخت، "مهسا" بود. در اصل مهسا دوست هم نبود. از آن جا که بیشتر به راهنما نیاز داشت تا دوست، الف به او مشاوره می داد. روابط این دو آنقدر سِری نبود که توهم بگیرتَم: "یا من یا مهسا!" حتی الف مشکلات او را با من در میان می گذاشت و من به وضوح می دیدم مهسا نمی تواند رقیب باشد. همان اوایل برایم از دور خارج شد. طوری که بودن و نبودن او برایم تفاوت نداشت. هنوز هم خیلی عادی از الف دربارۀ او می پرسم تا اگر کمکی از دستم بر می آید انجام بدهم ولی... خبری نیست.
دیگری "نگاه" بود. روابط الف با نگاه برایم فوق سِری می نمود. چرا که هنوز وارد رابطه با الف نشده از روابط آنچنانی اش با نگاه برایم داستان ها می گفت و من هنوز نمی دانستم حکم او برای الف چیست. 
و هرچه می گذشت برایم گُنگ تر می شد و حس می کردم الف طوری رفتار می کند که گُنگ هم باقی بماند.  
شک خوره شده بود و حسادت های بی استدلال روحم را می خورد. طوری که تمرکزم از روی رابطه پریده بود و درگیر روابط خیالی الف شده بودم. 
شاید اگر بازی های کودکانه مان بر سر دیگران آنقدر لبریز از حسادت و لجبازی نبود، نگاه حکم مهسا را داشت. روابط طبیعی بود و من شبیه عروس های دو به هم زن نبودم. 
اشتباه هردوی ما حساسیت های بی جای دوره ای بود که هیچ کدام برای برطرف شدنشان تلاش نمی کردیم. در عوض کرم می ریختیم تا به خیال خودمان پی ببریم با محدود کردن آن یکی چقدر همدیگر را دوست داریم. 

سه. تــو! هیچوقت فکر کردی اگر انرژیتُ بذاری عین آدم رفتار کنی و حرف بزنی واکنش بهتری ازم می بینی؟ هنوز نفهمیدی منُ باید خَرَم کنی؟! 

نوشتـہ هاے یکـ مبتلا بـہ پارادوکسُ مےخونے...