۲۲ مطلب در آبان ۱۳۹۴ ثبت شده است

سمفونی چهل و هشتم: قرمز خونی

یجورایی الان ِ من


یک. می گویند اگر چیزی را از تـه ِ دل بخواهی خدا به تو می بخشد. اعتراف می کنم تا به حال نشده چیزی را از تـه ِ تـه دل بخواهم. مثلاً شده فلان چیز یا فلان کَس را بخواهم طوری که وقتی به قلبم رجوع کرده ام دیدم از تـه بوده ولی از تـه ِ تـه نبوده و همیشه یک جای خواستنم لنگ می زده. 

شاید یکی از دلایل این خواستن های نصفه نیمه انتخاب های تخیلی ام بوده باشد یا اطمینان نداشتن به راهی که قرار است پس از آن انتخاب بروم. 

حتی وقتی احساس می کردم برای اولین بار عاشق شده ام، با همۀ کور و کَری حاضر نبودم از تـه ِ تـه قلبم آن "شخص سوم مفرد" را بخواهم. یعنی جرات تقاضای همچین خواسته ای را هم نداشتم. بنابراین با عجز متوسل می شدم که هرچه صلاح است و... بیچاره خدا که اینطور مواقع باید جای من تصمیم می گرفت.


دو. امروز می توانست روز بهتری باشد اگر با درد برخاسته از عمق شانه ام شروع نمی شد تا وقت ِ نفس کشیدن گردنم زرّافه وار به جلو خم شود و از حدّت آن کوفتگی با دندان به جان لب هایم بیافتم در حالی که زیرلب با چشم های اشکبار بخواهم عالم پیش رویم را به بار ناسزا بکشم.


سه. یکی از هزاران هزار خصلت بد ِ من این است که "پررویی" و "متلک انداختن" در کَتم نمی رود. هرکَس که می خواهد باشد وقتی کنایه بزند صورتم گُر می گیرد و سرم داغ می شود. آن وقت بدتر از بد بدون این که بشود آمپرم بالا می زند و تیکه است که پشت تیکه نصیب آن شخص بیچاره می شود. 

امروز این خصلت مبارک گریبان گیر روژین شد... 


چهار. ملّت لنگ پول که می شوند می بافند!

دو عیب لپتاپ را به یک خدمات کامپیوتری که تازه آشنا هم است گفتم. بلاستثناء برای هردو عیب بی ربط یک قیمت گذاشت. انگار که درست به همان قدر پول نیاز داشته باشد، تیری در تاریکی زد تا یکی اش بگیرد.

غافل از این که عصر ارتباطات است و مردم از غافلۀ روز عقب نمی مانند.


پنج. این حس خوبی به من میده...

dl: Benji Hughes - Girl In The Tower

سمفونی چهل و هفتم

یک. تکلیف احساس من روشن است. من "الف" را دوست دارم و اگر قرار باشد کسی شور دوست داشتن دیگری را در آورد آنکَس من هستم که شور دوست داشتن الف را در آورده. آنقدر که شاید برای دیگران ناملموس و خاص باشد.
من دقیقاً یادم نمی آید جذب چه شدم و همانطور جذب ماندم. ولی اگر از میم بپرسم با اطمینان می گوید: "بالاخره شما یک شباهت هایی هم به هم دارید..." و بلافاصله بعد از خصلت های آرام من و الف می گوید. این که زیاد جمع گرا نیستیم و اکثر روابطمان تک بعدی است. 
و از آن جا که حلال زاده به دایی اش می رود، حداقل تصور می کنم تم احساسی ام به او رفته. کمابیش اگر با کسی در رابطه باشیم آنچنان شیفته از دل و جان مایه می گذاریم که اصلاً یادمان می رود چه کَس قرار است برای خودمان مایه بگذارد. 

حتی اگر تابحال با یک بحث میان من و الف، "میم" یا "نیلوفر" با حرف های کوبنده شان می خواستند کش ِ رابطۀ ما را ببرند تا به خیال خودشان بیشتر از این زجرکُش نشوم، اخیراً رُک و بی پرده به علاقۀ الف اشاره می کنند و من دروغ نمی گویم وقتی کسی در این باره مانور می دهد چشمانم برق می زند و لبخندم پهن می شود.

دو. مُحَرَم هم تمام شد و
من ذهنم درگیر این است که سوژۀ بعدی مان برای "زندگی کردن" چیست؟ 
اگر سوژۀ شادی باشد میمیک صورت ها حالت Wow می گیرد.

سه. همیشه میان دو صد هزار دیالوگ یک سریال دو سه جملۀ حسابی چشمت را می گیرد. وقتی The Fall را تمام کردم، این ها را یادداشت کردم:

/ زندگی مدرن ترکیب ناپاکی از شهوت و خودنمایی است. مردم مدام وجود درونی و بیرونی شان را پخش میکنند.
// ما همه نیازهای جسمی و احساسی داریم که فقط از طریق تعامل با بقیه هویدا میشوند. حقه این است که با شخص مناسبی باشی تا این نیازها هویدا شوند.
/// شادی بقیه بی حرمتی به درد و بدبختی ماست. اگر شادی بقیه ما را رنج میدهد چرا از شادی شان کم نکنیم؟ حسادت و خشمت را پرورش بده! [اندیشۀ قاتل]

چهار. شانه ام تیر می کِشد. با هر بار نفس کشیدن...
نوشتـہ هاے یکـ مبتلا بـہ پارادوکسُ مےخونے...