- وقایع نگار
- جمعه ۲۸ خرداد ۹۵
- نظرات [ ۱۴ ]
- وقایع نگار
- دوشنبه ۲۴ خرداد ۹۵
- نظرات [ ۱۵ ]
- وقایع نگار
- سه شنبه ۱۸ خرداد ۹۵
- نظرات [ ۱۹ ]
- وقایع نگار
- جمعه ۱۴ خرداد ۹۵
- نظرات [ ۷ ]
1. شاید باید قیدِ خیلی شان را همان اوَلـترها میزدم.
دُرُست همانجا که به "آدم بودن"شان شَک کردم...
وقتیـ تصمیم به گُم شدن گرفتند، هرگز نباید دوباره پیدا میشدم!
2. دیشبــ همه چیز را گفت.
همه چیز را.
دُرُست وقتیـ یکـماه پیش ایستاده بودم، فریادکِشان پا میکوبیدم که حقیقت را بگو!
نگفت و من اِحساس کردم همان شب برای همیشه در این دو سال ویران شدم.
در عوض ایستادم و گفتم: "کاش هیچوقت راست نمیگفتی. برای راست گفتن دیر شده... لااقل میذاشتی تصویرِ خیالیِ خوبت حفظ میشد."
+ از پیش نوشته شده
+ وقتیـ فکر میکنی برای همه چیز دیر شده... وقتیـ فکر میکنی گَند خورده به اعتمادِ چند سالَت... وقتیـ فکر میکنی تنها راه اینِ لبخند بزنی بگی ممنون بابتِ گَندی که زدی!
- وقایع نگار
- سه شنبه ۱۱ خرداد ۹۵
- نظرات [ ۱۲ ]
- وقایع نگار
- يكشنبه ۹ خرداد ۹۵
- نظرات [ ۹ ]
چقدر بد به هم ریختیم
با خبر رفتن "هادی پاکزاد"...
- وقایع نگار
- يكشنبه ۹ خرداد ۹۵
- نظرات [ ۳ ]
گَند زدم؛
واقعاً گَند زدم و وقتیکه اغراق می کنم یعنی واقعا همینطور است و من اشتباه کردم.
اِمشب وقتی از نمایشگاه برگشتم و عکسِ جدیدم را گذاشتم، بلافاصله PM داد: "مبارکِ" و من خواستم کمالِ شیک بودن ـَم را رعایت کنم و به گفتنِ "مرسی!..." اکتفا کنم اما... نشد!
ناراحتی های من از این لعنتی بیشتر از یک مرسی گفتنِ ساده با چندتا خط و اشاره بود و اِنگار که داشت سرریز می کرد.
دیدنِ او با نازی کُفرَم را در آورده بود و حرف های تینا و پریسا به ناراحتی ها دامن می زد.
احساسِ اینکه احمق فرض شدم و منتقل کردنِ حرف های نازی از دهانِ او برایم گران تمام شده بود.
مدام به دنبالِ بهانه برای آغازِ دوباره بودم. حقیقتاً به دنبالِ OK شدن بودم. مَنـی که خریدارِ ناز و عشوه اَم به راه بود و هرچه نه می آوردم با یک زبانِ دیگر از راه دیگر دل ـَم را به دست می آورد، تصور می کردم قرار است تا آخر همین باشد و یکدفعه همه چیز بر سرم فرو ریخته بود.
سنگینیِ آوار را روی مغزم حس می کردم و فشاری دوصد برابر بر جمجمه اَم...
از زدنِ حرف هایم که همه اَش به حساسیت هایَم روی نازی برمی گشت، حالم به هم می خورد.
از این که منِ ناز پرورده اینچنین جلویَش کم آورده بودم و دیگر تصورِ سابق را رویم ندارد، مغموم و مغموم تر می شدم.
همچنان به دنبال نشانی در حرف هایَش می گشتم.
تینا که گفت: "بیخیال" بدتر دوست داشتم ادامه بدهم. همه چیز را روی دایره بریزم تا بگویم: "من بد نیستم. حداقل آنطورها هم که تصور می کنی مشمئزکننده نیستم."
و این من بودم که تهِ یک بحث تازه بدهکار هم شده بودم. ناراحتیِ خودم مهم نبود دیگر. از یک جمله اَم آتو گرفته بود و تا ابدالدهر می خواست در سرم بکوبد.
فکر کردم... اعتقادِ ما بر این است تمام شده. من چه خوب چه بد، تمام شدم. زور کنم که OK شویم. باز و باز. می شود تکرارِ گذشته. آدمِ گذشته که نمی شود. مسلماً اگر هم بشود تا آخرِ عمر به دوست داشتن ـَش شک می کنم وقتی مرور می کنم چه کسی برای OK شدن پیش قدم شد.
لکه ای تیره همچنان مُدام روی قلب ـَم برق می زند.
کنار کشیدم وقتی که داشت خودش را بد جلوه می داد به عمد. دیگر بَس بود. همه چیز!
- وقایع نگار
- شنبه ۸ خرداد ۹۵
- نظرات [ ۵ ]
طرفـــ انقدر غرقِ بدبختی های - درونی - فکریِ خودشِ که وقتی می پُرسی: "با کسی رابطه داری؟" واسَش مُضحک و تعفُن آوره!
- وقایع نگار
- شنبه ۸ خرداد ۹۵
- نظرات [ ۱ ]
این چند روز جزء بدترین روزهای زندگی اَم بود؛
خُماری حاصل از جنگِ اعصاب، تَرک شُدِگی، نیش خوردن و کنایه شنیدن از دیگری های حُولِ او.
احساسِ تنها شُدِگی از همه شان بدتر بود. تنهایی که فقط به تنهایی خَتم نمی شود. هزار کوفت دیگر که به تنهایی اضافه شود، انسانِ پوچِ رنگ و رو رفته ای می شوی که ظِلِ گرما یخ زده زیر پتو مچاله شده.
آنوقت باید مغزِ آکبند شده اَت را بیرون بکِشی تا از شَرِ فکر و خیال های آزاردهنده اَش غَش و ضعف کنی.
عادتِ همیشگی اَم یک حِسِ بدبو و لجن مال به دنبال دارد. دُورَم را که خلوت می بینم، به آدم های مهربانِ زندگی اَم آویزان می شوم تا دوست داشته شوم. حرف بزنیم و همان "گورِ پدرش!" را که بشنوم، آرام می گیرم.
پریسا که باشد، رنگِ غم از رُخَسارَم می پَرَد. پریسا برای من مُتِرادف با همه قُرص های آرام بخشِ دنیاست. حتی از راهِ دور... حتی اگر همدیگر را نبینیم... می توانم بوی خوشِ آرام ـَش را به مشام بکشم.
پریسا نباید محدود به جا و زمان می بود؛
باید یک بالِشت بود اصلاً تا در آغوشِ هر آدمِ رانده و مانده جا گیرد. حیف است زندگیِ بدون "پریسا" و پریساها.
جمعه اَم دلگیرتر از همه روزها بود. صبح که بیدار شده بودم از درون تُهی شده بودم. صورتِ رنگ و رفته اَم که سوالِ "م" را برانگیخته بود، پاسخ نداشت. مغزَم فلج شده بود. فاصلۀ هال تا اُتاق و اُتاق تا هال را لَق لَق می خوردم. چشم هایَم می چرخید اَما زبان ـَم از کار افتاده بود.
تمایل به حرف زدن ـَم منجمد شده بود. فکرِ می کردم دلم برای کَل کَل هایمان تنگ شده. دلم برای احساسِ زنده بودن و زنده ماندن تنگ شده بود اَما چاره ای هم نبود.
تا خرخره در پتو خزیده بودم و بغض با چای قورت می دادم. گاهاً به "غلط کردم" ِ غلیظ خطور کرده به ذهن ـَم ناسزا می گفتم.
تمامِ روز و شب ـَم را با آهنگ های مشترک مان که به طرزِ مسخره ای هردو باور داشتیم از آنِ ماست، می گذراندم و هرچه می گذشت بیشتر پِی می بردم که می توانی با چند هارمونیِ ساده گرچه پیچیده به هم بریزی، در هم بشکنی و خُرد شوی.
طوری می خواند که اِنگار ما را می گفت. اِنگار همه اَش چِرت بود. اِنگار او همه اَش را در نقش فرو رفته بود و جالب اینجا است که او هم بر این باور بود که دست گرفته شده و من بی گُناه مُبَدَل به اسطوره ای شده بودم که تصورِ فیلم بازی کردن هایَش برای خودش هم خنده دار بود.
به راستی چرا باید بد بود؟ وقتی می توان [می شود] خوب بود. خوب ماند و خوب رفت [حتی].
درکِ نامیرا بودن، انسان ها را به اوج می رساند، نوکِ قُله نگه داشته اجازه می دهد هرچه می خواهد بَر فکر و زبان بِراند.
+ از پیش نوشته شده
- وقایع نگار
- جمعه ۷ خرداد ۹۵
- نظرات [ ۴ ]
- سمفونی صد و نود و سوم: خیالات مغشوش
- سمفونی صد و نود و دوم: واژه به واژه درک کن
- سمفونی صد و نود و یکم
- سمفونی صد و نودم: خصوصے |1|
- سمفونی صد و هشتاد و نهم: بوت [بوی تو]
- سمفونی صد و هشتاد و هشتم: غریبه تر از هفت پشت آشنا
- سمفونی صد و هشتاد و هفتم: پُرروش نکن!
- سمفونی صد و هشتاد و ششم: حال زار کودک درون
- سمفونی صد و هشتاد و پنجم: نامه ای به فرزند در آن سوی ماورا
- سمفونی صد و هشتاد و چهارم: می شود فاش همه
- دی ۱۳۹۵ ( ۱ )
- آذر ۱۳۹۵ ( ۲ )
- آبان ۱۳۹۵ ( ۲ )
- مهر ۱۳۹۵ ( ۷ )
- شهریور ۱۳۹۵ ( ۱۳ )
- مرداد ۱۳۹۵ ( ۸ )
- تیر ۱۳۹۵ ( ۱۵ )
- خرداد ۱۳۹۵ ( ۱۱ )
- ارديبهشت ۱۳۹۵ ( ۷ )
- فروردين ۱۳۹۵ ( ۵ )
- اسفند ۱۳۹۴ ( ۱۲ )
- بهمن ۱۳۹۴ ( ۱۰ )
- دی ۱۳۹۴ ( ۱۸ )
- آذر ۱۳۹۴ ( ۱۴ )
- آبان ۱۳۹۴ ( ۲۲ )
- مهر ۱۳۹۴ ( ۱۴ )
- شهریور ۱۳۹۴ ( ۶ )
- مرداد ۱۳۹۴ ( ۳ )
- تیر ۱۳۹۴ ( ۱۹ )
- خرداد ۱۳۹۴ ( ۴ )
- سمفونی صد و شصت و یکم: Daddy تُخس My
- سمفونی صد و پنجاه و هفتم: #بے پدر
- سمفونی صد و شصت و سوم
- سمفونی صد و پنجاه و نهم: Congratulations To A&R
- سمفونی صد و شصت و چهارم: باریدم
- سمفونی صد و چهل و پنجم: "بختیاری بودن" Be Proud Of
- سمفونی صد و پنجاه و یکم: وحشت در پارک سوزنے
- سمفونی صد و پنجاه و چهارم: من و تو
- سمفونی صد و پنجاه و ششم: یاس
- سمفونی صد و پنجاه و سوم: You Is Good
- سمفونی پنجاه و هشتم
- سمفونی چهل و ششم: نخوان مرا
- سمفونی صد و چهل و ششم
- سمفونی صد و پنجاه و پنجم: و باز غم
- سمفونی صد و چهل و هشتم: مرگِ بدی
- سمفونی صد و چهل و پنجم: "بختیاری بودن" Be Proud Of
- سمفونی نود و نهم: جُنون ِ همبرگری!
- سمفونی شصت و هشتم: ع
- سمفونی صد و پنجاه و یکم: وحشت در پارک سوزنے
- سمفونی پنجاه و سوم: یادم هست! یادت نیست؟
- سمفونی صد و پنجاه و یکم: وحشت در پارک سوزنے
- سمفونی شصت و دوم: 00:20
- سمفونی صد و چهل و ششم
- سمفونی صد و پنجاه و پنجم: و باز غم
- سمفونی صد و چهل و سوم: بی ثباتی
- سمفونی نود و نهم: جُنون ِ همبرگری!
- سمفونی هشتاد و ششم: زن ِ بدموقع
- سمفونی صد و چهل و هشتم: مرگِ بدی
- سمفونی شصت و هشتم: ع
- سمفونی نود و دوم: محض ِ بیخودی