گَند زدم؛

واقعاً گَند زدم و وقتیکه اغراق می کنم یعنی واقعا همینطور است و من اشتباه کردم.

اِمشب وقتی از نمایشگاه برگشتم و عکسِ جدیدم را گذاشتم، بلافاصله PM داد: "مبارکِ" و من خواستم کمالِ شیک بودن ـَم را رعایت کنم و به گفتنِ "مرسی!..." اکتفا کنم اما... نشد!

ناراحتی های من از این لعنتی بیشتر از یک مرسی گفتنِ ساده با چندتا خط و اشاره بود و اِنگار که داشت سرریز می کرد. 

دیدنِ او با نازی کُفرَم را در آورده بود و حرف های تینا و پریسا به ناراحتی ها دامن می زد.

احساسِ اینکه احمق فرض شدم و منتقل کردنِ حرف های نازی از دهانِ او برایم گران تمام شده بود. 

مدام به دنبالِ بهانه برای آغازِ دوباره بودم. حقیقتاً به دنبالِ OK شدن بودم. مَنـی که خریدارِ ناز و عشوه اَم به راه بود و هرچه نه می آوردم با یک زبانِ دیگر از راه دیگر دل ـَم را به دست می آورد، تصور می کردم قرار است تا آخر همین باشد و یکدفعه همه چیز بر سرم فرو ریخته بود. 

سنگینیِ آوار را روی مغزم حس می کردم و فشاری دوصد برابر بر جمجمه اَم...

از زدنِ حرف هایم که همه اَش به حساسیت هایَم روی نازی برمی گشت، حالم به هم می خورد.

از این که منِ ناز پرورده اینچنین جلویَش کم آورده بودم و دیگر تصورِ سابق را رویم ندارد، مغموم و مغموم تر می شدم.

همچنان به دنبال نشانی در حرف هایَش می گشتم. 

تینا که گفت: "بیخیال" بدتر دوست داشتم ادامه بدهم. همه چیز را روی دایره بریزم تا بگویم: "من بد نیستم. حداقل آنطورها هم که تصور می کنی مشمئزکننده نیستم." 

و این من بودم که تهِ یک بحث تازه بدهکار هم شده بودم. ناراحتیِ خودم مهم نبود دیگر. از یک جمله اَم آتو گرفته بود و تا ابدالدهر می خواست در سرم بکوبد.

فکر کردم... اعتقادِ ما بر این است تمام شده. من چه خوب چه بد، تمام شدم. زور کنم که OK شویم. باز و باز. می شود تکرارِ گذشته. آدمِ گذشته که نمی شود. مسلماً اگر هم بشود تا آخرِ عمر به دوست داشتن ـَش شک می کنم وقتی مرور می کنم چه کسی برای OK شدن پیش قدم شد. 

لکه ای تیره همچنان مُدام روی قلب ـَم برق می زند. 

کنار کشیدم وقتی که داشت خودش را بد جلوه می داد به عمد. دیگر بَس بود. همه چیز!