1. تَعَجُب ندارد! 

نه، اصلاً نعجب ندارد!  

وقتیکه مشغول ِ بالا و پائین کردن ِ Instagram بودم، ناگاه Ta-Da [!] به یاد ِ "ب" ِ خطرناک ID را سِرچ کردم و دیدم "ب" ِ خطرناک In Relationship With "ر" شده.

با خودم گفتم خُب "ب" هم قاطی ِ خروس های دهه 90ی شد! 

دلم نیامد موضع را بدون سِرچ کردن حول ِ شخصی به نام "ر" تَرک کنم ولی با دیدن "ر" به این نتیجه رسیدم: "کبوتر با کبوتر، باز با باز..." 

"ر" هم شبیه "ب" خطرناک است!

دروغ چرا... خُنثی بودم. فکر به هم تیم شدن ِ خطرناک ها ذهنم را پَرت کرده بود.

"ر" Baby Face بود و با "ب" با آن تیپ ِ نیمچه پسرانه اَش همخوانی داشت.

ناخودآگاه یاد ِ آخرین مکالمات ِ مان افتادم. به هم می پَریدیم. 

"چت شده انقدر سردی؟..."

"هیچی، فقط سرم درد می کرد."

خُب... حتماً سردرد دارد! خسته است... بیچاره! حتماً موضوع سَر ِ مادیات است. اعصاب خوردی ِ حاصل از قرض های میلیونی اَش به عمو که هیچوقت برگردانده نشد.

"خیلی خُب. هرطور راحتی... استراحت کن!"

به خَریت هایم که فکر کردم، مُشمَئز شدم. 


2. تَعَجُب دارد یا ندارد؟

هنوز نمی دانم. 

اگر سَر ِ "ب" با آن همه سردی شَک می کردم، سَر ِ "آ" باید چگونه شَکَم می بُرد؟

حقیقتاً من هیچوقت "آ" را جدی نگرفتم.

"آ" برایم نمونۀ یک انسان ِ پیش ِ پا اُفتاده بود. 

خودش هم می گفت: "من دخترهای زیادی را دیده اَم ولی هیچوقت رابطه اَم را با کسی جدی نکردم چون هیچ کدام شان چیز ِ به خصوصی نداشتند که مُتمایزشان کند."

"آ" زمان ِ زیادی را برای شناختن من صرف کرد. 

هربار که توی ذوق ِ آن مرحوم می زدم، با شوق ِ بیشتری برای بار  ِ دیگر تلاش می کرد.

"آ" می خواست...

ولی من نه.

چون من در رابطه با او به نتیجۀ خودش دربارۀ خودش رسیده بودم. 

"هیچ نکتۀ مُتمایزی برای ادامۀ رابطه نداشت... به چه اُمیدی باید؟"

هروقت که این را می گفتم مُصِرانه سر تکان می داد که نه، باید!

باید همدیگر را ببینیم. باید برای همدیگر وقت بگذاریم. باید راه را برای همدیگر هَموار کنیم. 

"آ" عشق ِ کوچه پَس کوچه های اِنقلاب و ولیعصر بود. قرار می خواست و نمی دانست من فرار را بر قرار ترجیح می دهم.

گذشت و...

حالا می شود حدس زد که بالاخره فهمید که جنس مان یکی نیست و همه عُمر مُزَخرَف نمی گفتم.

"آ" با آن گیس های بلند ِ هُنری بیشتر به درد ِ قاب کردن می خورد تا این که دست در دست َش بلند شوی خیابان های پائیزی ِ ولیعصر را با آن Theme رُمانتیک قدم بزنی.

معلوم بود که اُمید هرگز همه جا پیروز نمی شود.

اُمید به هیچ از من، اُمید به پوچ رابطه ای که نمی خواست شکل بگیرد، اُمید به همین هیچ و پوچ ها...

عکس ِ یک جُفت دست را که دیدم، غبطه نخوردم. خوشحال نشدم. ناراحت هم نشدم.

رفتن ِ من که رفتن نبود. 

من نیامده بودم که بروم.

قصد ِ ماندن هم نداشتم.

ولی دوست داشتم بگویم: "دیدی؟ چیزی نداشتی که مُتمایز شوی..."