بچه ها را دوست ندارم.

نه این که متنفر باشم ها! کلا به قشر بچه مشتاق نیستم. نه این که با دیدن نی نی های ریزه میزه با موهای فرفری و دهان شکلات مال [!] و بَســـی کیوت [Cute] غش و ضعف نروم و نخواهم بگویم !Oh my god کلا دلم نمی خواهم بچه داشته باشم. نه این که دوست نداشته باشم در آیندۀ خیلی دورررررررر مادر یک عدد دختر گوگولی شوم و از حالا برایش نامه های رنگی منگی بنویسم، وقتی یک درصد فکر می کنم اگر قرار باشد نوشته های ذهنی الانم را بخواند می خواهم از خجالت بمیرم.

می دانم که بچه ها خیلی خوشگل اند... دنیایشان نرم و عاری از هر گونه خشونت است... این را هم قبول دارم که زندگی یک زوج مثلا بعد از چند سال بدون هیچ بچه ای کسالت بار می شود اما به این یکی واقفم که سر و کله زدن با بچه اعصاب فولادی و یک سر پر حوصله و کسی را می خواهد که ناخودآگاه از همۀ زندگی اش بزند!

گاهی اوقات فکر می کنم... فکر می کنم که مثلا اگر خیلی دلم بخواهد می روم 5 دقیقه در یک مهدکودک ولو می شوم آنقدر که بچه ها از سر و کولم بالا روند و من خسته و بی انرژی بگویم وای چه غلطی کردم، همان بهتر که یکی از این ها ندارما! 

یا مثلا یک از فانتزی هایم این است سرم را به حیوانی خانگی گرم کنم. البته که قیاس کردن این دو واقعا سخت است و گاهاً بی رحمانه اما حقیقت است دیگر... آن کجا و این کجا؟!

کجا یک گربۀ ملوس یا سگ باهوش اذیت های یک بچۀ سرتق تخس را دارد که قرار است تا پنجاه سالگی شاید هم بیشتر دلت برایش بلرزد.

مثلا تصور می کردم هر چه به نسل بعد و بعدتر می رویم این عاطفه برای بچه دار شدن کمتر می شود ولی وقتی چارتا خانواده چه آشنا چه غریبه را می بینم که تا هشتاد سالگی از بچه دار شدنشان می نالند چه رغبتی برای ما می ماند؟ راست هم می گویند دیگر... 

بچه ای که به دنیا بیاوری ندانی چیست و در آینده چطور می شود کمی از نظر شما نگران کننده نیست؟

با این تفاسیر... من می مانم و نی نی هایی که از دور قشنگند و نامه های خیالی که هنوز برای فنچول خانم مجهول می نویسم.


+ دلیل این که این عکسُ گذاشتم شاید این بود که با دیدن میوه یاد بچه افتادم.