1. خسته ام. به قدری که یک شبــــانه روز خواب و استراحت کافی نیست. روحم کش آمده! انقدر که حاضرم در بیابان بی آب و علف رهایم کنند. آن وقت از یک گوشه به گوشه ای دیگر آنقدر بدوم و بدوم که در نهایت خس خس کنان خودم را روی زمین صاف بی نشان از آدمیان بیاندازم. به نارنجی زنندۀ آفتاب خیره شوم تا کور شوم. به بی صدایی بیابان گوش کنم تا کر شوم. دانه های عرق از سر و رویم بریزد و من بی اعتنا بلند شوم برای یک لحظه در حالی که نشسته ام و نظاره گر سرتاسر بیابانم، از خوشحالی بمیرم.

2. ارتباطم را بیشتر کرده ام. خیلی بیشتر. شاید به اندازه ای که همۀ انرژی ام تا 10 شب تمام می شود آن وقت من می مانم و یک من بی من، یک من بی انرژی و یک من که دیگر حتی حوصلۀ خودش هم ندارد. گیج تر از همه ساعات فقط منتظر است یکی از راه برسد و حرف هایی که دوست ندارد بشنود بزند. 
مجبور نبودم. حتی مجبور نیستم. از تصمیمی که گرفته ام پشیمان نیستم چه بسا لذت هم می برم. همه تایم من پر می شود اما برای خودم نیست. اخیرا فهمیده ام برای الف هم نیست. نیمی بیشتر را دیگران می گیرند. بی رحمانه همچون زالو می چسبند همۀ خونم را می گیرند.
تجربه های من بیشتر می شود. می دانم برخورد با هرکس باید طبق رفتارهای خودش باشد. هرکس خصوصیات اخلاق [فاز] خودش را دارد و اگر بخواهی همه را راضی نگه داری باید خودت را به اف یو سی کی بدهی تا بلکه یک درصد از آن همه درصد ذهنی شان را برآورده کرده باشی و به تو لبخند بزنند.
دوست دارم همه راضی باشند. تقریبا غیرممکن است. خدا هم با خدایی اش نمی تواند همه را راضی کند.
تنها اجبار این است با آدم هایی سروکار دارم که قبلا خوشم نمی آمد حتی سلام کنیم یا بهتر بگویم متنفر بودم و حالا به خاطر یک تصمیم باید مدام سر و کله بزنی.

3. اخیراً با میم آشنا شده ام. یک عدد جنس مذکر مبهم... لحظه ای آنقـــدر خوب و لحظه ای همۀ پیش بینی هایت را به باد می دهد... سفت و سخت، آنقدر که از شدت جدی بودن حتی جرات نمی کنی در روابط کاری به حرف های دستور مانند که پیش از آن به رسم ادب یک "خواهشا" اضافه می کند نه بگویی.
حرف زدن های ما به حرف زدن های ساده ختم می شود. گاهاً راجع به مسائل فنی و گاه که بخواهیم بی پروایی کنیم دربارۀ ت حرف می زنیم و شوخی می کنیم.
فراتر می رود اما می داند همه اش نهایتا Fun است.

4. الف نه موافق نه مخالف است. بیشتر اوقات مرا از خونسردی اش عصبانی می کند. نه می گوید نه نمی گوید. حالتی میان گفتن و نگفتن... 
انگار برایش کافی است که فقط من باشم یا من فقط باشم!
مهم نیست چطور ولی می خواهد که با هم باشیم و من در عذابم.
[یادم نرود... ]


5. از آقای الف خبر ندارم.