بی آن که حتی اسمت را بدانم، یکی دو روز است ذهنم را درگیر کرده ای.
روزها به صورتت فکر می کنم. به آن چشم های ریز بی حالت، بینی کشیده و لب های باریک... حقیقتا بخواهی تو بیشتر به مردها شباهت داری تا یک زن. با آن قد بلنـــــــد و اندام لاغر ترکه ای. 
اولین بار که دیدمت همان آخرین بار بود. من از دیدنت احساسی نداشتم چه بسا از خوشحالی در پوستم نمی گنجیدم. تو برایم وسیله ای بودی که می توانستم توسط تو هیولا را در بند بکشم و دیگر نخواهم برای دیدن دوباره اش عجز و فغان کنم.
تو خوب من بودی. یک الهه که توانسته بود دیو را برایم به افسار بکشد. در آن سال های کودکی هرگز نمی خواستم دیو از بندت رها شود. دعا می کردم سالیان سال با هم در آن قصر کذایی زندگی کنید.
و من در آن عالم کودکی می نشستم و در خلوت دو دوتا چهارتا می کردم. میم را با تو قیاس می کردم و هزار و صد البته که میم از تو سرتر بود. میم هرچه بود ظاهر خانمانه حاوی یک زنانگی لطیف داشت.  اخلاق هایم به او می رفت و از همه مهم تر... 
میم هیچوقت به تو حسودی نمی کرد. من می کردم اما او نه. اغلب از خونسردی های بی جایش حرص می خوردم. گاه می شد ساعت ها از تو می گفتم. بی رحمانه زبان تیز کرده ام را به رخ می کشیدم و لجوجانه می گفتم ببین او چطور توانسته یک هیولا را در بند بکشد و او بی اعتنا ار کنارم می گذشت. بی هیچ حرف حتی لبخند هم نمی زد.
برای میم فرقی نداشت که آقای الف کجا باشد با که باشد و من این را سال ها بعد فهمیدم.
زمانی که دیگر به سنی رسیده بودم که بخواهم خودم تصمیم بگیرم هیولا را بشناسم. میم هرگز به من نگفت بد بد است و تو باید از او حذر کنی. مرا آزاد می گذاشت و دورادور مراقبت می کرد. 
سال ها می گذشت و من از آرزوهایم به میم می گفتم. می گفتم چقدر دوست دارم بدانم او کجاست. از تصمیم های بزرگ و بزرگترم می گفتم و خیال می کردم خیلی بزرگ شده ام.
میم سکوت می کرد. گاهی تشویقم هم می کرد که اگر تمایل داری خودت او را بشناس.
و من اولین قدم را برداشتم!
هیولا دیگر در بند نبود. هیولا در قصر الهه زندگی می کرد. هیولا الهۀ زشت قصردار را حتی به قصر کذایی مادرش ترجیح داده بود و اکنون در چاه عمیقی از مشکلات غرق شده بود.
دور تا دورش را موجودات موذی دیگری در قالب خویشان فرا گرفته بودند که حاضر به غرق شدن او به هر بهائی بودند.
بت من، آقای الف شکست!
بت من دیگر آن هیولای هرچند قلدر که از ترس او پشت میم قایم می شدم نبود.
بت من، بردۀ الهه شده بود.
هرچند مدعا اما حقیر...
هنوز هم غد است. هنوز هم اشتباهات گذشته اش را نمی پذیرد. خب حق هم دارد. به قول میم کسی که همه چیز را باخته چطور می تواند با پذیرفتن همۀ باخت هایش ادامه دهد. 
سرش بلند است اما سربلند نیست.
قلبش می تپد اما نمی زند.