1. این روزها اعصاب من بی اعصاب است. دلیل آن می تواند هرچیزی باشد. از کج راه رفتن عابر پیاده رو تا حرف های ضد و نقیض الف، آقای الف و... که بیشترشان هیچوقت باب میل من نبوده و این بار بیش از پیش بهشان اهمیت می دهم و نتیجۀ این اهمیت دادن می شود این که کودک درون من بیشتر خودنمایی کند. 

اکثر اوقات بخواهد با جیغ های بنفش عصبی اش دیگران را عاصی کند. اگر خواسته هایش را برآورده نکنند خمشگین دندان تیز کند و در گردن اولین کسی که همان لحظه جیک جیک می کند فرو کند. غرغرکنان بهانه بگیرد و نهایتا شب به گریه های بی وقفۀ او در سکوت گوش دهد.

نمی دانم چه مودی است اما می دانم دست کم یکی دوبار در ماه به این عارضۀ نه چندان خوشایند دچار می شوم. این موقع ها دلم می خواهد در سکوت به موزیک های دلخواهم گوش کنم، با آدم های انرژیک حرف بزنم و خوش بگذرانم اما بیشتر اوقات با بدشانسی مواجه می شوم. آدم هایی به پستم می خورند که تیشه به ریشه می زنند. با حرف هایشان آزار می دهند. فکر که می کنم آدم ها همان آدم ها بوده اند شاید حساس تر شده ام که نسبت به هر حرفی واکنش می دهم وگرنه...


2. ارتباط گرفتن با همان آدم های قبلی که برچسب "آدم بده" خورده بودند آنقدرها هم بد نبود. همین که می دانی آدم بده ها بیشتر از آنان که تصور می کنی نزدیکت هستند به تو انرژی می دهند، به یادت هستند و متعاقبا حواسشان به ریز حرکات و احساساتت هست چیز خوبی است. نیاز به این که در اجتماع باشی و با دیگران هرچند کوتاه رابطه داشته باشی می تواند مؤثر باشد. 

آدم بده ها هرکدام داستان های خودشان را داشتند. داستان هایی که شنیدن آن برایم جذاب بود. این که بدانم پس از مدتی نسبتا طولانی هرکدام دچار چه ماجراهایی شدند، چشم هایم را برق ناک و لبخندم را کشیده و کشیده تر می کرد.


3. فریادشان سر به فلک می کشید. گرومپ گرومپ در، پارس سگ و ظرف های بیچاره که معلوم نبود به کجا فرود می آمدند. در خواب و بیداری فکر می کردم آنقدر خوش شانس شده ام که با صدای باد و باران بیدار شوم اما یکم که گذشت صدای محکم در ماشین نشان از بگو مگو و نهایتا فرار یکی از میدان جنگ داشت.

صداهای آخر مشاجره شان را در خواب و رویا هم دنبال می کردم...


پ.ن: احساسی شبیه این...

dl: Beck - Turn Away