- وقایع نگار
- چهارشنبه ۲۷ آبان ۹۴
- نظرات [ ۱۶ ]
- وقایع نگار
- سه شنبه ۲۶ آبان ۹۴
- نظرات [ ۷ ]
- وقایع نگار
- دوشنبه ۲۵ آبان ۹۴
- نظرات [ ۸ ]
- وقایع نگار
- سه شنبه ۱۹ آبان ۹۴
- نظرات [ ۱۴ ]
- وقایع نگار
- سه شنبه ۱۹ آبان ۹۴
- نظرات [ ۱۰ ]
یک. تا بحال فکر کرده اید تحمل کردن خودتان غیر قابل تحمل است؟
دو. پس از یک هفته و دو روز رژیم مَن در آوردی [سر ِخود] دو کیلو وزن کم کردم. گرچه سخت و طاقت فرسا ولی به نتیجۀ سریع ِش می ارزید. الف که طبق معمول موافق اینطور برنامه ها نبود و حتی وقتی فهمید گفت: "نگیر!"
امروز که پا به استخر نگذاشته بودم روژین گِرد از تعجب گفت: "وای! چقدر لاغر شدی!! چیکار کردی؟!" در حالی که از درون داشتم به خاطر ذوق زدگی مفرط منفجر می شدم، بی آن که نشانه ای از آن در چهره ام هویدا باشد طبق معمول منتظر عکس العمل من در حرف هایم بود. با خونسردی تمام داشتم توضیح می دادم که: "از لحاظ غذایی مراعات می کنم. برنج را حذف کردم و خیلی کم نان جو مصرف می کنم. مثلاً اگر یک پُرس زرشک پلو با مرغ محبوبم را جلویم بگذارند فقط نگاه می کنم و غبطه می خورم." روژین خندید و سری تکان داد: "من هم می خواهم بگیرم ولی خب روزهای اول همیشه سخت هستند." مهشید لج درآرتر از همیشه شروع کرده بود از غذاهای خوشمزۀ پرکالری حرف زدن تا ارادۀ مرا بسنجد. در حالی که جلوی خودم را می گرفتم تا نگویم خفه شود با لبخند تایید می کردم.
یک ترم شنا رو به اتمام است و من هنوز عاشق محیط استخر و دوست های جدیدم هستم. عاشق این که روزهای زوج بروم روژین، مهشید و آن یکی خانم مسن که هنوز نمی دانم اسم َش چیست، را ببینم. آب دپرس بودن های پائیزه و زمستانه ام را ربوده و من می دانم اگر شنا را کنار بگذارم با یک آدم گَنده دماغ روبرو می شوید.
روژین می گفت: "من به عشق تو استخر می آیم. اگر نیایی من از اینجا می روم. نباشی... من هم نمی مانم." ما به بودن های یکی در میانمان عادت کردیم و من تصمیم گرفتم شنا را در همان محیط کوچک اما صمیمی ادامه بدهم.
سه. الف در حرف زدن دو اصول دارد؛
یک/ حرف نمی زند؛ بی حوصله است یا حرفی برای گفتن ندارد.
دو/ حرف می زند و برق می زند.
امروز وقتی که از استخر و حالت لاک پشتی در آب تعریف می کردم، خودم با یادآوری خودم خنده ام گرفته بود. هربار که سعی می کردم پاهایم را با دست هایم داخل شکم جمع کنم توهم کله ملق زدن پیدا می کردم و از ترس خودم را رها می کردم. الف از فرض حالتم خنده اش گرفته بود. در میان خنده ها حرف به شنا در دریا که رسید، جدی شد و از پدرش حرف زد. این که در دوره های تکاوری مجبور به انجام چه کارهای دشواری می شده تا در واقع زنده بماند. به وضوح می دیدم الف عینا پدرش است. با همان Theme اخلاقی منتها در Level پائین تر.
چهار. هیچ وقت حتی صمیمی ترین کَس که به طور مداوم با او در ارتباط هستم، نمی تواند حالات [خوشحال،ناراحت و...] اصلی ام را از قیافه یا ظاهرم بفهمد.
- وقایع نگار
- يكشنبه ۱۷ آبان ۹۴
- نظرات [ ۲۴ ]
- آخرین بار کی [سیگار] کشیدی؟
- یادم نیست.
- غلط کردی. به نظر میاد اخیرا کشیده باشی.
- نه، ترسی ندارم...
- ترس که نه ولی عواقب داره چون منم میکشم.
- تنها دلیلی که نمی کشم واسه احترام به مادرمه.
- پس من چی؟ [وا رفته]
- ربط نده! [نیشخند]
- منم خوشم نمی آد تو بکشی ولی تو فقط واسه مادرت نمی کشی؟
- هوم
- خیلی [...] ای! یعنی واسه من مراعات نمی کنی؟ [داد]
- تو خودت بهت بدن می کشی.
- چرا الکی ربط میدی؟ نه نمی کشم چون یکبار کشیدم دیدم چی گفتی! [دل ِ پُر]
- خب... چیکار کنیم؟
- از همین حرفاته که آدم بهش برمی خوره. همین رُکی بیش از حدت. فکر نمی کنی به آدم برمی خوره!
- عجب! آقا اصلا واسه تو نمی کشم. [خنده]
- من اینجام. تو جلوی من داری می گی من به خاطر تو نیست که نمی کشم. لااقل بذار برم بعد اینُ بگو. من به خاطر خودم نمی گم نکش. به خاطر سلامتی خودت می گم. من بهت اهمیت می دم ولی تو چی؟! [دلخوری]
- ای بابا...
+ به علاوه فحش های سانسور شدۀ خودم!
- وقایع نگار
- شنبه ۱۶ آبان ۹۴
- نظرات [ ۶ ]
یک. من با س که حالا در نقش های تیکه پارۀ سریال ک بازی می کند، دوست بودم و این جریان دو سه سال پیش بیشتر است. س را از یک شبکه اجتماعی دنبال می کردم. نه این که جزء آن دسته دخترهای رویاپرداز باشم چون س اهل هنر است، نقشه بکشم تا دوست شویم و گیلی لی لی...
فقط می دانستم س با ت دوست بوده و ت را خیلی دوست داشته. من هم که آن وقت ها با سر پوچ از احساس وارد دنیای دیگری شده بودم، یکبار زیر یک پست س کامنت گذاشته بودم. در حالی که اصلا تصور نمی کردم پاسخ ببینم [نه برای این که س آدم گُنده ای باشد!] تیرم به هدف خورده بود و خوشحال بودم.
پس از آن کامنت کذایی Pm بازی هایمان شروع شده بود. از س که هیچ بود بت ساخته بودم! و سر خالی از احساسم پُر از حرف های عاشقانه شده بود. به وضوح می دیدم س لاس می زند. با دخترهای رنگارنگ آن هم نه یکی به طور ثابت در دید دیگران، تک و توک طوری که فقط من شک می کردم.
دوستی ما هیچ وقت علنی نشد ولی روابط ما همچنان دوستانه و پررنگ بود. آن موقع ها که تردید در وجودم زنگ می زد، به گ گفتم: "برای من س را امتحان کن!" و گ که به خاطر روابط از هم پاشیده اش با م حال درستی نداشت و آن روزها من تنها همدم َش بودم پذیرفت و ما دیدیم بلـــــــه!
گ با س قرار گذاشته بود و قرار بود حتی به سر قرار برویم و آنقدر بچه بازی در بیاوریم تا ثابت کنیم ما Super Woman هستیم ولی کار به آنجا نرسید. [خوشبختانه]
م نگذاشت و من از دست گ شدیدا دلخور شدم که نقشه ام را بر آب ریخت.
حالا که فکر می کنم می بینم چقدر بچه بودیم.
س در جای بهتری از پیش نشسته. منتها با آن همه تلاش شبانه روز باید در جای بهترتری می نشست. ولی در این که س عمیقا یک آدم پوچ و تو خالی است، شکی نیست.
دو. از این که گاه فراموش می کنم حرفی را در جا بزنم، متنفرم.
مثلاً وقتی دکتر مستوفی پرسید: "بیشتر چه رویایی می بینی؟" گفتم: "هیچی..." که گفت: "حتما می بینی ولی یادت نمی آید." و من یادم رفته بود که خواب عمه ام را می بینم. به خصوص وقت های دلگیری ام که عمه ام را مخاطب حرف هایم قرار می دهم.
روابط ما پر و پا قرص نبود ولی خب پس از یازده سال تلاش کردم تا برای آخرین بار در روزهای بیماری لعنتی َش که ضعیف شده بود، تماس بگیرم. حتی نمی توانست حرف بزند و من فکر کرده بودم که حاضر نشده!
به آقای الف که گفتم گفت: "نه با تو که با خیلی ها حتی بچه هایش را برای دیدار پَس می زند. نمی خواهد کسی او را اینطوری که شده ببیند. می خواهد همه او را با همان ذهنیت های زیبا به یاد بیاورند." عمیقاً دلگیر شدم. بیشتر از فکری که کرده بودم شرمنده شده بودم.
شب آخر که حال او را از پرستار بیمارستان جویا شدم، فهمیده بودم دیگر نیست... و الف از این که پیش از تماس حس کرده بودم جا خورد.
من بودم با الف و گریه هایم که تا صبح بند نمی آمد و الف احساس عجز می کرد که نمی توانست آرامَم کند.
دیشب خواب َش را دیدم ولی فقط با یک صحنه خواب از جلوی چشمانم رد می شود. عمه در یک تابوت قهوه ای روشن که روی آن پر از گل رُز سرخ و شیرینی بود خوابیده بود و لبخند داشت.
- وقایع نگار
- جمعه ۱۵ آبان ۹۴
- نظرات [ ۱۲ ]
یک. هنوز که هنوز است اوقات مشترک من و الف با Gameهای آنلاین Multiplayer پُر می شود. از این که بنشینیم و با هم Gameهای دو نفره بزنیم، راجع به نتایج و بُرد و باخت هایمان به بحث و تحلیل بپردازیم عیناً بچه های ذوق مرگ شده نیشمان تا بناگوش باز می شود.
اولین Game آنلاین که می زدیم، Shellshock بود. اوایل با ترفندهای جورواجور می رفتیم تا مثلاً یک زوج Pro شویم. کم کم که آن بازی حوصله سر بَر از سرمان باز شد به Cs همان Counter Strike معروف قدیمی می رفتیم و کُلی ساعت تمرین می کردیم. یکم که از مود این یکی هم خارج شدیم MiniClip باب شد و بازی 8Pool. که سایت خراب شد و ما به سان آواره ها مشغول یادگیری Warcraft شدیم. xD
آیا کودک درون ما بیش از حد فعال است؟ :|
آیا هنوز بچه ایم؟ :||
به هر حال از این مسئله خیلی راضی یم. لااقل این یکی ویژگی ما چفت و جور همدیگر است.
دو. یکی از دیگر سرگرمی های دونفرۀ من و الف تست های روانشناسی است. که البته یادم نمی آید چه کَسی آن را باب کرد ولی از آن جا که هردوی ما به مقولۀ روانشناسی علاقه مندیم معمولاً وقتی حوصلۀ الف کــــش بیاید می نشینیم و تست های درست حسابی می زنیم.
دیروز که تست "آیا به پایان رابطه تان نزدیک هستید؟" را می زدیم. طبق معمول الف با خوش بینی افراطی که وقتی با هم همدیگر مشکلی نداریم، اوج می گیرد ، تند تند به سوالات جواب می داد. من هم جداگانه می زدم و از پاسخ های یکی در میان متفاوت مان مبهوت می شدم.
مثلاً یکی از سوال های تست این بود که چند بار در روز با هم دعوا می کنید؛ من جواب داده بودم: روزی یکبار و الف جواب داده بود: چند روز یکبار. که من به حالت اعتراض گفتم: " تستُ به مسخره گرفتی؟ خب صادقانه جواب بده!" و الف در عین خونسردی گفت: "خب به نظر من اینطوری میاد!"
که نهایتاً نتیجۀ تست این شد که از نظر من باید به مشاوره [البته اگر زن و شوهر باشید] مراجعه کنید و از نظر الف تبریک می گوییم. رابطۀ شما هیچ مشکلی ندارد!!!!! :|
- وقایع نگار
- پنجشنبه ۱۴ آبان ۹۴
- نظرات [ ۵ ]
یک انسان به ظاهر بالغ ولی در باطن نابالغ با یک انسان بالغ دیگر که در طول رابطه اش با سایرین تماماً حواس َش به اعمال و رفتار خودش بوده، داستان کودکانه ای خلق می کند. عده ای ناشی زور می زنند تا آدمی را که نمی شناسند قضاوت کنند.
بیشتر از این که تراژدی باشد، شوخی تلخ گریستن به حال انسان نماهاست.
یک آدم بلاتکلیف به ناکجاباد می رود. گًله ای که دنباله اش را گرفته اید... شما به کجا می روید؟
- سمفونی صد و نود و سوم: خیالات مغشوش
- سمفونی صد و نود و دوم: واژه به واژه درک کن
- سمفونی صد و نود و یکم
- سمفونی صد و نودم: خصوصے |1|
- سمفونی صد و هشتاد و نهم: بوت [بوی تو]
- سمفونی صد و هشتاد و هشتم: غریبه تر از هفت پشت آشنا
- سمفونی صد و هشتاد و هفتم: پُرروش نکن!
- سمفونی صد و هشتاد و ششم: حال زار کودک درون
- سمفونی صد و هشتاد و پنجم: نامه ای به فرزند در آن سوی ماورا
- سمفونی صد و هشتاد و چهارم: می شود فاش همه
- دی ۱۳۹۵ ( ۱ )
- آذر ۱۳۹۵ ( ۲ )
- آبان ۱۳۹۵ ( ۲ )
- مهر ۱۳۹۵ ( ۷ )
- شهریور ۱۳۹۵ ( ۱۳ )
- مرداد ۱۳۹۵ ( ۸ )
- تیر ۱۳۹۵ ( ۱۵ )
- خرداد ۱۳۹۵ ( ۱۱ )
- ارديبهشت ۱۳۹۵ ( ۷ )
- فروردين ۱۳۹۵ ( ۵ )
- اسفند ۱۳۹۴ ( ۱۲ )
- بهمن ۱۳۹۴ ( ۱۰ )
- دی ۱۳۹۴ ( ۱۸ )
- آذر ۱۳۹۴ ( ۱۴ )
- آبان ۱۳۹۴ ( ۲۲ )
- مهر ۱۳۹۴ ( ۱۴ )
- شهریور ۱۳۹۴ ( ۶ )
- مرداد ۱۳۹۴ ( ۳ )
- تیر ۱۳۹۴ ( ۱۹ )
- خرداد ۱۳۹۴ ( ۴ )
- سمفونی صد و شصت و یکم: Daddy تُخس My
- سمفونی صد و پنجاه و هفتم: #بے پدر
- سمفونی صد و شصت و سوم
- سمفونی صد و پنجاه و نهم: Congratulations To A&R
- سمفونی صد و شصت و چهارم: باریدم
- سمفونی صد و چهل و پنجم: "بختیاری بودن" Be Proud Of
- سمفونی صد و پنجاه و یکم: وحشت در پارک سوزنے
- سمفونی صد و پنجاه و چهارم: من و تو
- سمفونی صد و پنجاه و ششم: یاس
- سمفونی صد و چهل و هشتم: مرگِ بدی
- سمفونی پنجاه و هشتم
- سمفونی چهل و ششم: نخوان مرا
- سمفونی صد و چهل و ششم
- سمفونی صد و پنجاه و پنجم: و باز غم
- سمفونی صد و چهل و هشتم: مرگِ بدی
- سمفونی صد و چهل و پنجم: "بختیاری بودن" Be Proud Of
- سمفونی نود و نهم: جُنون ِ همبرگری!
- سمفونی شصت و هشتم: ع
- سمفونی صد و پنجاه و یکم: وحشت در پارک سوزنے
- سمفونی پنجاه و سوم: یادم هست! یادت نیست؟
- سمفونی صد و پنجاه و یکم: وحشت در پارک سوزنے
- سمفونی شصت و دوم: 00:20
- سمفونی صد و چهل و ششم
- سمفونی صد و پنجاه و پنجم: و باز غم
- سمفونی صد و چهل و سوم: بی ثباتی
- سمفونی نود و نهم: جُنون ِ همبرگری!
- سمفونی صد و چهل و هشتم: مرگِ بدی
- سمفونی هشتاد و ششم: زن ِ بدموقع
- سمفونی شصت و هشتم: ع
- سمفونی نود و دوم: محض ِ بیخودی