- وقایع نگار
- يكشنبه ۹ اسفند ۹۴
- نظرات [ ۲ ]
هَمــــِــــه عُمر
لاکــــ پُشت های دَوَنده ای بودیم...
+ پُست ویژۀ عید من [!] :)
هَمــــِــــه عُمر
لاکــــ پُشت های دَوَنده ای بودیم...
+ پُست ویژۀ عید من [!] :)
همین حالا تمام شد
پُستچی ِ یَثرِبی و من اِحساس می کنم در هر صفحۀ این زندگی یک زَن گُم شده...
زُمان های زیادی ورق زدم که با دوباره خوانی ِ هرکدام شان برایم خاطره ای زنده می شود هنوز اَما پُستچی چیز دیگری بود. رنگ ِ دیگری داشت... بوی دیگری...
و من پس از سه روز خواندن َش دلم تنگ شده.
برای چیستا... علی... یک عشق ِ غم اَنگیز حقیقی.
لحظه به لحظه که می خواندم دُعا می کردم شبیه دیگر رُمان های رویایی تمام نشود اَما به تَه که رسیدم بابت خواسته اَم عذاب وجدان داشتم. احساس ِ گناه می کردم. دیگر به جِد باورم شده بود پای یک زندگی در میان است.
فکر کردم... در میانه راه ِ خواندن َش که چند چیستا و علی هست
در این دُنیا که سرنوشت برایشان نشد! "نرسیدن"، آخر راهشان و خواننده ها پای زندگی نامه شان جُم نخورده...
بی رَحمانه ترین قسمت ِ داستان اینجاست که چیستاها... علی ها... نرسیدن ها زیستند و ما فقط خواندیم تا روح مان ارضا شود.
+ باید که آرام ورق زدَش... آنگاه که روحت جرعه جرعه سر کشیدَش، آنرا بوسید و هرگاه که دلت تنگ شد، دوباره ورق زد.