۱۸ مطلب در دی ۱۳۹۴ ثبت شده است

سمفونی نودم: مَخروبه

"هیچ وقت نخواستم [من] خراب کننده باشم؛ در واقع اولین نفری که زندگی ایُ به هم می ریزه..."
 
 از مجموعه سخنان گُهَربار یک بیوه زن / پارت دوم

سمفونی هشتاد و نهم: به حال جفتمان گریستم

امشب انگشت َم به طرز رقت برانگیزی زیر در اتاق ماند و من به بهانۀ درد سه دقیقه ای ِ [در لحظه] فاجعه بارَش به گریه افتادم.

تا حالا اِنقدر یکدفعه احساس بدبختی کرده اید که به حال تَرَک ِ دیوار گریه کنید؟

برای من دقیقاً همین اتفاق رُخ داد. 

اعتراف می کنم درد ِ چند دقیقه ای اش می ارزید تا به حال بیچاره ام سی دقیقه بلند بلند هق هق بزنم.

این اخیر آنقدر بار بدبختی روی دوش هایم سنگین می زد که ترجیح می دادم در جِلد ِ یک بچۀ چهار ساله فرو بروم و با صدای جیغ جیغو گریه کنم تا این که در قالب خانمانه اَم بمانم و بی صدا اشک بریزم.

بحث های جدید، داستان های ختم شده به اعصاب های به هم ریخته، استرس امتحانات و از همه مهم تر صحبت کردن با امیر آن هم سر  ِ شب به همه احساس های بدَم دامن می زد انگار.

آن حال ِ به هم ریخته اَش... باعث ِ به هم ریختگی من هم شده بود ناخواسته. 

+ به اتفاق های اَنگشتی تان بی اعتنا نباشید! چه بسا به بهانه شان یک دل ِ سیر تخلیه شوید.

سمفونی هشتاد و هشتم: از مَـرد مَـردتر

حـسادت زن به زن خیلی صادقانه تر از حسادت مرد به مرد ِ ...

+ نه؟ :|

سمفونی هشتاد و هفتم: شَک

اینکه بعضاً گاه و بی گاه بخوای خودتُ اثبات کنی به کسیکه به اندازۀ کافی می شناسَتِت، انرژی بَر و کسالت آوره. 
باور اینکه دیشب همه چیُ سر یک اسم از دست دادیم، سنگین بود.
کنترلی که بایدُ نداشتیم. به سرعت برق و باد نسبت به حرف ها و کارهای هم عکس العمل پرتاب می کردیم و آخرم تو ناکجاآباد گم شدیم.
حس ِ اینکه بابت هر حرف و کاری ازم سَنَد می خواد، غیر قابل تحمل ِ . 
همیشه شنیده بودم آدم های شکّاک همه رُ به خاطر کرده های خود تو گذشته شک برانگیز می بینند. 
مطمئن نیستم درست ِ یا نه...! حتی مطمئن نیستم کار کی درست بوده، در حال حاضر تنها اعتمادی که می تونم داشته باشم نسبت به خودمـہ. 


سمفونی هشتاد و ششم: زن ِ بدموقع

وقتی فکر می کنم هر مردی [هر چقـــدررررر سِفت ُ سخت ُ بی اعتنا] بالاخره قراره یـہ روزی دلش برای یکی بلرزه و

فقط و فقط قربون صدقـہ اون بره طوریکه هیچکس حتی فکرشُ هم نمی کرده تا قبل از اون از این کارا بلد باشـہ،

قلبم درد می گیره برای زنی که تو گذشته خودشُ برای اون مرد به آب و آتیش زده.

سمفونی هشتاد و پنجم

"از مهمونی که برگشتیم، نشستم وسط گل قالی. خودمُ از دست مادرشوهرم و خواهرشوهرم به خاطر همه حرفاشون می زدم. شوهرم منُ تو این وضع که دید گفت: تو که داری خودتُ می زنی پس منم می زنمت. فهمید خودم به خودم اهمیت نمی دم اونم دیگه نداد..."

 از مجموعه سخنان گُهَربار یک بیوه زن / پارت اول

سمفونی هشتاد و چهارم: Mature In Pink Swimwear

امروز استخر سه چهارتا زن ِ مُسِن که دو جلسه پیش هم آمده بودند را دیدم. 

سه چهارتا زن ِ مُسِن ِ شاد یا به ظاهر شاد؟ واقعاً نمی دانم. ولی به نظر من همین که هِمّت کرده و آمده بودند خیلی بود.

یادم نیست تینیجِر بازی های آن ها را کِی خودم برای خودم انجام دادم. در استخر ستاره ای شکل ایستاده بودند، بلند بلند می خندیدند. کیک ِ تولد را که از یخچال هتل آوردند روی میز گذاشتند، دیگری میوه ها را خُرد می کرد. آنقدر غرق کارهایشان شده بودند که انگار نه انگار شیر حمام را باز گذاشته بودند و آب به صورت فواره ای این ور و آن ور را خیس می کرد. 

با اوج ِ موزیک می رقصیدند و پایکوبی می کردند. 

من هیچ وقت تصوری از آینده اَم [چهل سالگی حتی کمتر] نداشته ام ولی اگر قرار بود یک زن ِ مُسِن شوم قطعاً دلم می خواست آن زن پوشیده در مایوی سُرخابی با کلاه نقره ای که با استایل و پِرِستیژ ِ خاص در آب کِش و قوس می آمد، می شدم.

سمفونی هشتاد و سوم: فرار از دیگری به دیگری

من از تمامـ ِ مردها به تو پناه آورده اَم؛

این را اِمشب وقتیکه با آقای الفــ حرف زدم، فهمیدم.

حرف را عوض می کنی یعنی دلت نمی خواهد به آن موضوع حتی فکر کنم. از استخر می پُرسی. بدتر داغ دلَم تازه می شود.

اِی وای که اگر تو نبودی... 

اِی وای که اگر تو نباشی...

به حتم دیوانه شدن َم حتمی ست. 

حرف های روژین را برایت بازگو می کنم. اِنگار که حرف های خودم است. همزمان اَشک هایم جاری می شود. روحـاً سنگین شده اَم. از دست هم جنس های از خدا بی خبرَت عصبانی اَم. پشیمان شده ای... از وضع پیش آمده. رفع و رجوع می کنی ولی دیر شده. زخم کهنه اَم بدجور سر باز کرده...

در این اوضاع ِ فقط ممکن دلگرم َم به بودن تو.

نوشتـہ هاے یکـ مبتلا بـہ پارادوکسُ مےخونے...