۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «به الف» ثبت شده است

سمفونی صد و شصت و سوم

 با هر بار رفتن، مے کَنے جزیے از من رُ  

 با هر بار رفتن، محو میشـہ هرچے موندہ از من 

 این تیکـہ هاے موندہ دیگـہ جمع نمیشـہ مثل قبل  

 من مے مونمُ سیر روزهایے کـہ منُ گم کردن  

 نصفـہ نیمـہ هامون باز نمے رسن بـہ آخر  

 جاے ردپامون هنوزم موندہ تو نگاهم  

 تو مے گذرے این اولین بار نیست  

 مے شنوے آخرینِ من رُ  

 این آخرین تیکـہ جاے خالیش، میندازتم از پا  

 منُ نسپار اینبار بـہ من  

 نرو یکبار دیگـہ  

 منُ نسپار بـہ من  

 این تیکـہ ها دیگـہ جمع نمیشن 


+ Kian PourTorab - Pieces

سمفونی صد و نوزدهم: وجودم را ببخش


من مُضطَرِب م. 
من مُلتَهِب م.
من پُر از حسِ سرد شدم. اِنگار که همین حالا درَِ کاسۀ سَرَم را برداشته و یک کیسه آب و یخ روی مغزم خالی کرده باشند. اِنگار که قفسه سینه اَم را شکسته و با دست های سردشان قلب م را نوازش کرده باشند.
منِ داغ داغ حالا منجمد شدم. 
دوست داشتم... در لحظه ای نامتعارف عُق بزنم و ذرات خودم را تَک به تَک بالا بیاورم. و ببینم شان که چطور خُرد و از کار اُفتاده به نظر می رسند.
دوست دارم... خودم را بالا بیاورم از بَس که حرف م دررو ندارد. موجودی بَس دل زده که دلِ خیلی ها را هم از دَم زده...
ای کاش می شد خودت را بگذاری و از این خراب شدۀ جسمَت بروی. 
جایی دور... تا که جسمِ بهتری با عقلِ رو به رشدتری پیدا کنی.
فایده ای ندارد. 
خود گُم کرده را نمی شود یافت.
نیست هم شوی، پس از یک خواب ِ طولانی باز به خودت می آیی و می بینی در همین جسمِ مُضحکت لَق لَق می خوری.
کاش می شد رو به آفتابِ چشم زننده ای جسمَت را دراز کنی و بخوابانی.
بَس ابدی. 
آنقَدری که تا زندگی همین گَندی است که هست، بیدار نشوی.
من عصبانی اَم.
من به تـه رسیده اَم.
وقتی آقای الفــــ آنطور که باید، وقت نگذاشت. [حرف های خصوصی مان نقلِ محفل عموم شد و غایتاً پاسُخ نماند] وقتی انرژی اَم را برای هرکَس و ناکَسی تلف کردم، فهمیدم خودم ماندم و خودم. این من بودم که باختم و این آن ها بودند که بُردند. 
هر باخت خَط و خَش بود بر جوارِح َم. هنوز که هنوز است دست بر جایشان می گذاری تیـــر می کِشند.
از میانِ این همه، من از ترک کردنِ تو بیشتر از خودم می ترسم. 
دوست داشتم فقط برای تو بگویم...
که چقدر درد داشت. خراب شدن م. تحلیل رفتن م.
دوست داشتم فقط تو ببینی شان...
دست بکِشی روی تک تک زخم های ترک کردگی شان و فحش نثار همه شان کنی.
دوست داشتم از میانِ این همه، تو دست هایم را نگاه می کردی تا نکند بر هم خورده باشد تعادل شان. نکند بلرزند. نکند یخ زده باشند. 
بترسی... فکر کنی... نکند این همان دخترِ قوی ای نباشد که نشان می دهد. 
نکند قطره ای اَشکی فرو بریزد در شب. در خلوتِ تنهایی اَش. احساسِ مضخرفِ رخوت کند. احساسِ تلخِ شکست کند.
که به من نگویی: "بچه... بی منطق... زودرنجِ حساس" و اَنگ بزنی بدتر از همه شان. خط و خَش اضافه کنی بر سایرشان. که تو هم بشوی یکی از خودشان.
حق داشتم به خاطر همه چیــــــــز ناراحت باشم.
هنوز هم حق می دهم به خاطر همه چیــــــــز ناراحت باشم.
آنقدر که دندان هایم را بر گوشت تن شان بگذرام و صدای خُرد شدن گوشت و استخوان شان زیر دندان هایم خِرت خِرت گوش هایمان را بخراشد و خنده های مستانه مان فضا را پُر کند.
باید می فهمیدی که از میانِ این همه، من تو را خودم دانستم. اِنگار که من تو باشم. تو من... هردویمان را یک نفر کردم.
باورت شود یا نشود...
خودم را گُم کرده اَم. نمی دانم در این لحظه باید نقابِ Virginia Woolf بزنم و فقط بنویسم یا Myrtle Tilly Dunnage شوم و انتقام بگیرم. 
آه... که اگر Myrtle بودم. می شدم. دنیا دیگر جای آقای الفــ ها نبود. جای هیچکس نبود. جراتِ Tilly Dunnage را کم دارم. نه به لفظ. در عمل. 
پوشیدن، زنانگی کردن،... Tilly همه شان را داشت با قدری جسارتِ انتقام گرفتن.
زندگی می بخشید و به اتفاق اگر می دید لیاقت ندارند، می گرفت. همه آن چیز را که داده بود.
پس از این کثیر نوشتن ها، نه من Tilly شدم. نه تو همان شدی که انتظار داشتم بگیری اَم، بچِلانی اَم، در آغوشت مرا سِفت بچسبانی و بگویی: "آرام... عزیز من! قدری آرام بگیر..." 
"مـــــن"، این من هستم که هنوز مانده اَم. در ناکجابادترین نقطه دنیا. بی کَس و تنها. زیر زبان م طعمِ گَسِ شکست. دست هایم اَما هنوز جان دارند. برای نوشتن. برای اینطور اِنتقام گرفتن. نَرم اِنتقام گرفتن. بی فایده اَما پُر عجز.
فقط برای خودم آرامش دعا می کنم و ته تغییری دلنشین که با جمله ای ختم می شود: "به یک جایَم."

سمفونی صد و سیزدهم: نود و پنجی شدنمان مبارک!

قسمت اول: وقتیــ موضوع کم آورده بودم، از تو پُرسیدم که دربارۀ چه بنویسم...
خندیدی، گفتی: "از من. از خوبی ها و وَجَناتم..."

راست گُفتی خُب.
باید از تو نوشت.
مَردترین ِ من که گاه تداعی گَر  ِ یک کوه یخ می شوی...
بی دلیل، با دلیل عاشقت شدم، ماندم و به حتم و قطع خواهم ماند.
فقط نوشتن از تو سخت است.
از تو نوشتن جسارت می خواهد. 
حسرت می آوَرَد انگار؛ من از خوش نوشتن ها واهمه دارم بَس که قلم ِ شیرین نویسی اَم شور است.
بیشتر از آنکه بخواهم جــــــار بزنم، دوست دارم در سکوت بودنت را به مشام بکشم تا پُر شود همه اَم از همان الف ِ همیشگی اَم. 

قسمت دوم: باید اعتراف کرد...
بالاخره باید اعتراف کرد تو بیشتر از آن که زیبای دست نیافتنی اَم باشی، همان ترس ِ ملموس ِ از دست دادنت برای من هستی.
از این که وقت و بی وقت گاه و بی گاه خوش و خُرَم می گُذرانیم بی آنکه جنگ و جَدَلی در کار باشد، می ترسانی اَم.
مگر تَه ِ یک رابطه چیست؟ خوب بودن... به خوبی ماندن... به خوبی ماندن های مُداوِم که آخرَش عصارۀ روحت را می کِشد، می کُشَدَت از این همه کِرِختی، بی رنگی و یک نواختی.
دیگر مگر خوب شدن، خوب بودن و خوب ماندن چقدر جوابگوی ِ نیازهای ماست؟ مگر این "خوب" ِ لعنتی تا چند دنیا قرار است پیروز شود؟
به راستی حتی اگر تو برایم The Best شوی [بمانی]، این من هستم که جنبه اَم به زیر صفر می رسد. 
آخر من به خوب ماندن های یکنواخت عادت ندارم. 
من هیجان را دوست دارم. هیجان های موقت. از جنس ِ تو سر و کَلِۀ هم زدن و به فاصلۀ چند دقیقه آشتی کردن.
شبیه ِ فیلم های کِلیشه ای ِ ایرانی که اول ِ اول با بد شروع و آخر  ِ آخرش با هندی بازی تمام می شود.

قسمت سوم: کاش بدانی... بفهمی... این تحول ِ چند روزه اَت چطور ذره ذره تا مغز استخوانم نفوذ می کند و آدرنالین ِ حضور جدیدت به رَگ هایم فرو می ریزد.
عاشق تَرَم کرده ای، مَــــرد!

سمفونی نود و هفتم: سِیل

دیشب وقتیکه حجم ناخواستۀ استرس هایم را از ژرفای وجودم عُق می زدم، 
نبودی...

امروز رَاس ِ نیازمندی اَم به خودت را نادیده گرفتی،
تصمیم گرفتی نباشی...

و من در بُهت میان ِ بودن، ماندن و رفتن هایت ایستاده بودم، 
درگیر شنیدن بهانه های صَدمَن یک غازت تصمیم گرفتم نیست شوم.

تصمیم گرفتم حتی اگر قرار است باشم، آنگونه که بودم هرگز نباشم.

فهمیدم همۀ آنطور بودن هایم برایت پَشیزی ارزش نداشتند. 

میخ شده بودم اِنگار تا در توی سنگ فرو بروم...

ندانستم که گاه کار نشد دارد و این "نشدن ها" دیرگاهی است با من عجین شده اند.

خودت را در خلوتت رها کرده ای، 
بی آنکه جلب ِ حضور همیشگی اَم باشی.

رو برگرداندی و
در سکوت تنها همراهت را آزردی.

همچنان که به آزارهایت افتخار می کنی، بی دغدغه های پیشین به زندگی ادامه می دهی...

چه صَد حیف... از مَهگُل ِ ساده و پُر مهر موجودی با وجودی یخ زده، دل زده و سراسر شَک و بی اعتماد نسبت به خودت ساختی تا دیگر هرگاه یاد تو کرد پُشت دست داغ کند دیگر "مَن ِسابق" نباشد.

+ با گَندآب ِ بهانه هایت چطور سَر کنم که سیل زد به ساخته هایمان؟

+ این سِیر حال خوش داشتن ما هی می گرده و می گرده تا یـہ جایی کـہ می رسـہ یهو وایمیسـہ. 
حال خوش داشتن تاریخ انقضا داره و حال خوش داشتن ما بعد از دو ماه پشت سر هم خوب بودن تموم شد.
انقدر کـہ پشت سر هم داره حالمون بد می شـہ حس فاسد شدن دارم. 
حس اینکـہ همـہ چیز داره از پایـہ فاسد می شـہ... و هیچی جلودارش نیست.
دلم نمی خواد دعا کنم. دعا کردن به زور خواستن چیزیـہ. چیزی شبیـہ ِ "فقط من باید بخوام همـہ چی خوب بشـہ!" 
خستـہ شدم... 
می شـہ شما جای من دعا کنید؟ 

+ اینکـہ همـہ داریم عین هم می شیم تقصیر Blog.ir ِ کـہ قالب های محدودی داره... 

سمفونی نود و یکم: و خاص می خندید

  • وقایع نگار
  • پنجشنبه ۱۷ دی ۹۴
  • Like ۳

اصلاً تقصیر من ِ به هر وَر سر می زنم بدجور یادم می آی؛ 

:|

مثلاً وقتی صداتُ واسم صاف می کردی تا نخندی... 

"گُل های غُربت با صدای ِ [دینگ دینگ]"

=))

+ دلم واست تنگ شد یهو! :)

امیدوارمـــــ زودتر پیدات شـہ خاص ترین. روزهای بهتری انتظار ما رُ می کشنــ به هر حال...

سمفونی پنجاه و سوم: یادم هست! یادت نیست؟

الف!

الف عزیز!

حال که این خیال نامۀ بی مقصد را می نویسم، یک روز از خداحافظی بی مقدمه و دست و پا شکسته ام گذشته.

من از حالت بی خبرم. حتی نمی دانم در سرت چه قایم کرده ای. در دلت فحش می دهی که اینطور رفتم و کفری شده ای یا زیرلب زمزمه می کنی: "چه بهتر! کاش که زودتر..." 

و از حال خودم بهتر است هیچ نگویم. که طبق عادت اول جدایی ها هر دقیقه حالَت به حال او بند است. اگر او خوب باشد به طرز غریبی مغموم می شوی و خودت را بی مهابا به گذشته پرت می کنی تا ببینی عیب کار کجا بوده که او بی من خوشحال است. چه بسا عذاب وجدانی شگرف سر تا پایت را غرق می کند که ببینی چه اشتباهی از تو سر زده که اینگونه مجازات می شوی.

و حقیقت این است دلم می خواهد غمگین باشی. 

از رفتنم... از نبودنم... از جای خالی ام... حتی اگر بدانی برگشتنی در کار نیست. 

دوست دارم در ذهنت یک یاد باشم. یک یاد خوب. از آن ها که تا آخرین لحظۀ زندگی لبخند می آورند. 

گرچه زنده بودن از مردن بهتر است ولی من خیلی وقت است برایت مُردم. از همان روزهای عادی شدنم مُردم. که نمی دانستم و هنوز هم نمی دانم چرا با من بودی.

+ من به خط و خبری از تو قناعت کردم ~ قاصدک کاش نگویی خبری یادت نیست

سمفونی چهل و ششم: نخوان مرا

تصور کن کمتر از یک درصد مخاطب همیشگی نوشته های شخصی ات بی آن که در بزند، وبلاگت را زیر و رو کند. آن وقت احساس تو چیست؟

مخاطب اکثر اوقات من،

الف عزیز!

قریب به نود و نه درصد دوست داشتم مرا بخوانی. لااقل پست های مربوط به خودت را.
به خاطر می آورم آن روزها را که هنوز این وبلاگ از "من" پُر نشده بود اما همه اش شده بود "تو"... و من مشتاق [!] همچون بچه ای که دفتر خاطرات به دست اش می دهند بالا پائین می پریدم و به تو می گفتم: بیا بخوان! و تو واکنش هایت مخلوطی از تمسخر یا سطحی نگری بود. گاه حق به جانب می گفتی: "چرا؟ نوشته های شخصی تو چه ارتباطی به من دارند؟ اصلاً چرا باید بخوانم؟" خدا می داند با این حرف چقدر ناراحتم می کردی ولی بعدترها یادم دادی مالک باشم. 
چیزهایی هست که هرکسی باید مقدار کم یا زیادی از آن ها را برای خود ِ خودش داشته باشد. [هر چقدر هم که به میل خودش ببخشد] 
باید بگویم شاید در لحظه وقتی فهمیدم مرا خواندی، ناراحت و تا حد زیادی خشمگین شدم به قدری که درد معده ام عود کرد و اشک از چشمانم سرازیر می شد، زیرلب ناسزا می گفتم ولی باید عذر مرا بپذیری. 
من به نوشته هایم اعتقاد دارم. به احساس های نهفته در تک تک ِ پست هایم که اکثرشان واکنشی از رفتار تو و احساس ته نشین شدۀ من در همان لحظه بوده. چطور ممکن است به دور بریزمشان؟ وقتی هنوز هم با ورق زدنشان از نوشتنشان نادم نیستم؟ هنوز هم باور دارم جزء به جزءشان جریان دارند و اتفاقات کنونی به بند بند همان لحظات زنده است.
قلب من متاثر از ناراحت شدنت... 
مغز من عصبانی از پا برهنه دویدنت... 
دلم می خواهد اشتباه استاد درس دهندۀ "حریم شخصی" را نادیده بگیرم. 

+ بخوان "تو را"... 
نخوان "مرا"... حریم شخصی مرا...

:)
نوشتـہ هاے یکـ مبتلا بـہ پارادوکسُ مےخونے...