یک چشم بر هم زدن است. 
 از عصبانے شدن تا استفراغِ حرف هاے ناگفتہ. اما تو نگو. آدم باش تا آدمیت را بـہ یاد بگذارے.  
 مگر سِیر عصبانیت تا تخلیـہ چـہ قدر قرار است طول بکشد کـہ بـہ همـہ اتفاقاتِ ناشیانـہ بعد و مابعدترَش بیارزد؟ 
 احتمالاً یک عصر تا شب نفسِ راحت بکشے. دست هایت را پشتِ گردنت حلقـہ کنے و بگویے: "آخیش... تمام شد. تکلیفم با این آدمِ *&^ روشن شد."  
 اما از من بـہ تو نصیحت فردا کـہ از خواب بیدار شدے، یک حجمِ سنگین روے سینـہ اَت احساس مے کنے. قلبت کدرتر از روزهاے پیش شده. در تنگناهاے تنهایے اَت حق را بـہ خودت نخواهے داد.  
 سیاهے هاے زندگے گاه با حرف هاے پوشالے پُر نمے شوند. باید سکوت کرد. باید یاد گرفت در عوضِ عصب اِنتقالے خوب ماند و عذاب وجدان داد. تنها در این صورت است کـہ پس از مرگ آدمیت را بـہ سهمِ خود اَدا کردہ اے.

#به_خودت_بگیر