یک/ تـا بحال این روزهای تَه کشیدۀ زمستان با طعم بهمن را از غار ِ خانه اَم بیرون نرفتم. دروغ نگویم اشتیاق ندارم بروم تا صحنه های تکرار آغشته به روزمرگی ها را ببینم.
دُرُست این روزهای بی حوصلگی من که مربوط به تغییرات هورمونی هم می شود، امیر فعال تر شده. بیرون می رود. کلاس، این وَر و آن وَر و من اعتراض ندارم.
از این بی حالی اَم گرچه عجیب نیست ولی می ترسم. دوست ندارم این بی حالی ها رویم بمانند. برای همین اجباراً دلم می خواهد کسی از غارَم بیرون بکِشاندَم.
این روزها با درد جسمانی ِ زیاد که بیشتر از بی خوابی، بد غذایی و خستگی به صورت تاری چشم و ضعف آشکار می شود، ذهن آشفته اَم هم را همراه دارم. ذهن آشفته ای که هر وقت در واقعیت به کُرسی نمی نشیند، در خواب به سراغم می آید. 
صبح های کَله سحر بلند می شوم و در خواب و بیداری با "مـ" حرف می زنم دوباره می خوابم. 
امروز خواب می دیدم قرار است امیر را ببینم و همۀ صورتم زخم شده. از پیشانی اَم گرفته تا دور تا دور صورتم را زخم های سَر باز شده فرا گرفته و خون از جای جایشان می ریزد.
مادربزرگم می گفت خون خواب را باطل می کند و من در خواب مدام برای نترسیدن این را به خودم گوشزد می کردم ولی عمیقاً از تورم صورتم به گریه افتاده بودم.
وحشتناک شده بودم. حتی حالا که این ها را می نویسم از تعبیر شدن خوابم مضطرب می شوم.
رابطه اَم با امیر کَنکاش داشت اما بهتر شد. با هم راحتتر کنار آمدیم دوباره. گرچه هیچوقت از پیشآمدهای بد هراسان نیستیم چون دیگر تکراری شده. این رفت و آمدهای ما باز و باز ادامه دارد و حتی دوستانمان دیگر خنده شان می گیرد وقتی می گوییم دعوایمان شده.

دو/ "ب"، یک موجود خطرناک است. از آن موجودها که برای خوب جلوه دادن خودشان هزار و یک زحمت می کِشند تا بگویند: "من آن چیزی که الان نشان می دهم، هستم!" و عاقلانه است از کسیکه هر کار می کند تا خود واقعی اَش را نبینی بترسی. 
حتماً موجود خوفناکی در آن پُشت ها خوابیده که صاحب ِ جسم َش او را به زور خوابانیده. 
در این حال می توانی امیدوار باشی که یک آدم نمی تواند همۀ عُمرش را نقش بازی کند. بالاخره خود ِ واقعی اَش بلند می شود و او را می بینی.

+ من به آدم های خیلی خوب شک دارم. آدم های خیلی خوب که تو را نشناخته تحویلت می گیرند، حتماً بابت این خوب بودن هایشان از تو انتظاری دارند.
+ [حتماً] « باز دوباره من به این حتماً  ِ لعنتی در حرف ِ بالا رسیدم.