1. ت کوچکتر شده.
کم سِن و سال تر. 
می خندد ولی هنوز از من رنجیده خاطر است،
مدام در حال ِ فرار از ت می خواهم این کِشِش ِ دیدن َش را به گور ببرم.
نمی خواهم بایستم تا از با امیر بودن ها بگویم. 
نمی خواهم بگویم چقدر دلتنگ ِ حضورَش در زندگی ِ یکنواخت شده اَم هستم.
از وقتی که رفته انگار دخترانگی کردن هایم را هم بُرده...
صدای خنده هایش گوش هایم را پُر می کند.
از کجا معلوم هنوز مرا به خاطر داشته باشد؟ اصلاً از کجا معلوم همین قدر که من جای خالی اَش را احساس می کنم، او هم در خَلَا ِ این دلتنگی به سَر بَرَد؟
خودم را جمع و جور می کنم...
فاصله می گیرم.

2. در خانه ای مَحَقَر هستم.
با دو مرد و یک زن.
آن ها را نمی شناسم ولی آن ها مرا می شناسند.
از تصور این که آلزایمر گرفته اَم در خواب خنده اَم گرفته...
- مَهگُل؟ 
زن صدایم می کند. سرم را برمی گردانم... 
یادم نمی آید در این فاصله چه پیش می آید ولی مَردی که انگار مرا بیشتر می شناسد زخمی شده. 
زخمی هم نه دُچار ِ یک درد به من نیاز دارد.
سَرَش را روی پاهایم گذاشته. 
خنده اَم ادامه دار است...
دارم فکر می کنم من اصلاً او را می شناسم مگر؟! که بخواهم کُمک َش کنم.
بی اختیار دست هایم لابلای موهایش می رود. 
اثری از خون نیست حتی.
زن می گوید: "مثل همیشه وقتی تحت فشار است، در خواب راه می رود."
با تردید می گویم: "یعنی الان خواب است؟"
سر تکان می دهد.
صورت َش را لمس می کنم. مرد دارد می خندد. انگار که در عالَم ِ خواب خوش گذشته...
ناگاه اشک هایش می ریزد.
دلم به درد می آید. 
گریه برای چه؟
موهای مِشکی اَش عجیب است. از جنس ِ یک چیزی... چیزی که شبیه به مو نیست. شبیه به نَخ است. دانه دانه هایش کُلُفت و بَراق.
از درون با مرد ِ در خواب َم احساس بیگانگی می کنم.
مُدام در حال یادآوری این هستم که او را نمی شناسم.

3. بـچه ای کنار میز مشترک ِ شام ما [من و امیر] ایستاده. 
تُپُل، فوق العاده شیرین. 
طوری ما را به وجد آورده که من در حال وَر رفتن با موها و لُپ هایش شده ام و لبخند امیر به خنده مایل شده.
کَم کَم دست هایش را برای به آغوش گرفتن پسر بچه دراز می کند ولی
پُشت میز بزرگتری که مربوط به خانوادۀ بچه است، پیرزن ِ مُسنی در حال مُردَن است.
پسر بچه از زیر دستان َم لیز می خورد و می رود.
پیرزن می میرد.
موهای نسبتاً سفید، عصای قهوه ای اَش و لباس های یک سَر مشکی اَش همه و همه نشانگَر اشراف زادگی اَش است.
رستوران در هم می ریزد.
امیر بلند شده. هول و هراس دارد.
به من می گوید: "بلند شو بریم." 
به دنبال َش بیرون می روم. 
شب تاریک و فوق العاده سَرد همراه با دانه های ریز برف رویایی اَش کرده.
جمعیت در خیابان ریخته اَند برای عزاداری پیرزنی که انگار همه او را می شناسند، من نه.
دست امیر را گرفته اَم.
ناخودآگاه به چهره اَش نگاه می اندازم. 
چشم هایش به سُرخی می زند. 
اشک در چشم هایش جمع شده و از نگاه کردن به من اِجتناب می کند. 
دست َش را محکم تر می گیرم، زمزمه می کنم: "روانی! مگر او را می شناسی؟!"
هیچ نمی گوید. 
اشک هایش می ریزد. 
دارم فکر می کنم یکبار ازش پرسیدم: "تا به حال گریه کرده ای؟" گفته: "نه... در حَد ِ بغض بوده هر چه بوده. حتی برای مرگ." 
دارم احساس می کنم دروغ گفته. اینچنین که نشان می داده هم نیست.
خودم را بیشتر از پیش به او می چَسبانم. اِنگار تنها منبع ِ گرمای من در این سرما جواب نمی دهد. سرد شده...
نمی دانم چقدر درگیر این مراسم بودیم
ولی تا آخرین لحظه سرما تا مغز استخوان هایم را مُنجَمد کرده بود.