۱۹ مطلب در تیر ۱۳۹۴ ثبت شده است

سمفونی سیزدهم


بچه ها را دوست ندارم.

نه این که متنفر باشم ها! کلا به قشر بچه مشتاق نیستم. نه این که با دیدن نی نی های ریزه میزه با موهای فرفری و دهان شکلات مال [!] و بَســـی کیوت [Cute] غش و ضعف نروم و نخواهم بگویم !Oh my god کلا دلم نمی خواهم بچه داشته باشم. نه این که دوست نداشته باشم در آیندۀ خیلی دورررررررر مادر یک عدد دختر گوگولی شوم و از حالا برایش نامه های رنگی منگی بنویسم، وقتی یک درصد فکر می کنم اگر قرار باشد نوشته های ذهنی الانم را بخواند می خواهم از خجالت بمیرم.

می دانم که بچه ها خیلی خوشگل اند... دنیایشان نرم و عاری از هر گونه خشونت است... این را هم قبول دارم که زندگی یک زوج مثلا بعد از چند سال بدون هیچ بچه ای کسالت بار می شود اما به این یکی واقفم که سر و کله زدن با بچه اعصاب فولادی و یک سر پر حوصله و کسی را می خواهد که ناخودآگاه از همۀ زندگی اش بزند!

گاهی اوقات فکر می کنم... فکر می کنم که مثلا اگر خیلی دلم بخواهد می روم 5 دقیقه در یک مهدکودک ولو می شوم آنقدر که بچه ها از سر و کولم بالا روند و من خسته و بی انرژی بگویم وای چه غلطی کردم، همان بهتر که یکی از این ها ندارما! 

یا مثلا یک از فانتزی هایم این است سرم را به حیوانی خانگی گرم کنم. البته که قیاس کردن این دو واقعا سخت است و گاهاً بی رحمانه اما حقیقت است دیگر... آن کجا و این کجا؟!

کجا یک گربۀ ملوس یا سگ باهوش اذیت های یک بچۀ سرتق تخس را دارد که قرار است تا پنجاه سالگی شاید هم بیشتر دلت برایش بلرزد.

مثلا تصور می کردم هر چه به نسل بعد و بعدتر می رویم این عاطفه برای بچه دار شدن کمتر می شود ولی وقتی چارتا خانواده چه آشنا چه غریبه را می بینم که تا هشتاد سالگی از بچه دار شدنشان می نالند چه رغبتی برای ما می ماند؟ راست هم می گویند دیگر... 

بچه ای که به دنیا بیاوری ندانی چیست و در آینده چطور می شود کمی از نظر شما نگران کننده نیست؟

با این تفاسیر... من می مانم و نی نی هایی که از دور قشنگند و نامه های خیالی که هنوز برای فنچول خانم مجهول می نویسم.


+ دلیل این که این عکسُ گذاشتم شاید این بود که با دیدن میوه یاد بچه افتادم.

سمفونی دوازدهم: I'm so tired

1. خسته ام. به قدری که یک شبــــانه روز خواب و استراحت کافی نیست. روحم کش آمده! انقدر که حاضرم در بیابان بی آب و علف رهایم کنند. آن وقت از یک گوشه به گوشه ای دیگر آنقدر بدوم و بدوم که در نهایت خس خس کنان خودم را روی زمین صاف بی نشان از آدمیان بیاندازم. به نارنجی زنندۀ آفتاب خیره شوم تا کور شوم. به بی صدایی بیابان گوش کنم تا کر شوم. دانه های عرق از سر و رویم بریزد و من بی اعتنا بلند شوم برای یک لحظه در حالی که نشسته ام و نظاره گر سرتاسر بیابانم، از خوشحالی بمیرم.

2. ارتباطم را بیشتر کرده ام. خیلی بیشتر. شاید به اندازه ای که همۀ انرژی ام تا 10 شب تمام می شود آن وقت من می مانم و یک من بی من، یک من بی انرژی و یک من که دیگر حتی حوصلۀ خودش هم ندارد. گیج تر از همه ساعات فقط منتظر است یکی از راه برسد و حرف هایی که دوست ندارد بشنود بزند. 
مجبور نبودم. حتی مجبور نیستم. از تصمیمی که گرفته ام پشیمان نیستم چه بسا لذت هم می برم. همه تایم من پر می شود اما برای خودم نیست. اخیرا فهمیده ام برای الف هم نیست. نیمی بیشتر را دیگران می گیرند. بی رحمانه همچون زالو می چسبند همۀ خونم را می گیرند.
تجربه های من بیشتر می شود. می دانم برخورد با هرکس باید طبق رفتارهای خودش باشد. هرکس خصوصیات اخلاق [فاز] خودش را دارد و اگر بخواهی همه را راضی نگه داری باید خودت را به اف یو سی کی بدهی تا بلکه یک درصد از آن همه درصد ذهنی شان را برآورده کرده باشی و به تو لبخند بزنند.
دوست دارم همه راضی باشند. تقریبا غیرممکن است. خدا هم با خدایی اش نمی تواند همه را راضی کند.
تنها اجبار این است با آدم هایی سروکار دارم که قبلا خوشم نمی آمد حتی سلام کنیم یا بهتر بگویم متنفر بودم و حالا به خاطر یک تصمیم باید مدام سر و کله بزنی.

3. اخیراً با میم آشنا شده ام. یک عدد جنس مذکر مبهم... لحظه ای آنقـــدر خوب و لحظه ای همۀ پیش بینی هایت را به باد می دهد... سفت و سخت، آنقدر که از شدت جدی بودن حتی جرات نمی کنی در روابط کاری به حرف های دستور مانند که پیش از آن به رسم ادب یک "خواهشا" اضافه می کند نه بگویی.
حرف زدن های ما به حرف زدن های ساده ختم می شود. گاهاً راجع به مسائل فنی و گاه که بخواهیم بی پروایی کنیم دربارۀ ت حرف می زنیم و شوخی می کنیم.
فراتر می رود اما می داند همه اش نهایتا Fun است.

4. الف نه موافق نه مخالف است. بیشتر اوقات مرا از خونسردی اش عصبانی می کند. نه می گوید نه نمی گوید. حالتی میان گفتن و نگفتن... 
انگار برایش کافی است که فقط من باشم یا من فقط باشم!
مهم نیست چطور ولی می خواهد که با هم باشیم و من در عذابم.
[یادم نرود... ]


5. از آقای الف خبر ندارم. 

سمفونی یازدهم

  • وقایع نگار
  • يكشنبه ۷ تیر ۹۴
  • Like ۰
بی آن که حتی اسمت را بدانم، یکی دو روز است ذهنم را درگیر کرده ای.
روزها به صورتت فکر می کنم. به آن چشم های ریز بی حالت، بینی کشیده و لب های باریک... حقیقتا بخواهی تو بیشتر به مردها شباهت داری تا یک زن. با آن قد بلنـــــــد و اندام لاغر ترکه ای. 
اولین بار که دیدمت همان آخرین بار بود. من از دیدنت احساسی نداشتم چه بسا از خوشحالی در پوستم نمی گنجیدم. تو برایم وسیله ای بودی که می توانستم توسط تو هیولا را در بند بکشم و دیگر نخواهم برای دیدن دوباره اش عجز و فغان کنم.
تو خوب من بودی. یک الهه که توانسته بود دیو را برایم به افسار بکشد. در آن سال های کودکی هرگز نمی خواستم دیو از بندت رها شود. دعا می کردم سالیان سال با هم در آن قصر کذایی زندگی کنید.
و من در آن عالم کودکی می نشستم و در خلوت دو دوتا چهارتا می کردم. میم را با تو قیاس می کردم و هزار و صد البته که میم از تو سرتر بود. میم هرچه بود ظاهر خانمانه حاوی یک زنانگی لطیف داشت.  اخلاق هایم به او می رفت و از همه مهم تر... 
میم هیچوقت به تو حسودی نمی کرد. من می کردم اما او نه. اغلب از خونسردی های بی جایش حرص می خوردم. گاه می شد ساعت ها از تو می گفتم. بی رحمانه زبان تیز کرده ام را به رخ می کشیدم و لجوجانه می گفتم ببین او چطور توانسته یک هیولا را در بند بکشد و او بی اعتنا ار کنارم می گذشت. بی هیچ حرف حتی لبخند هم نمی زد.
برای میم فرقی نداشت که آقای الف کجا باشد با که باشد و من این را سال ها بعد فهمیدم.
زمانی که دیگر به سنی رسیده بودم که بخواهم خودم تصمیم بگیرم هیولا را بشناسم. میم هرگز به من نگفت بد بد است و تو باید از او حذر کنی. مرا آزاد می گذاشت و دورادور مراقبت می کرد. 
سال ها می گذشت و من از آرزوهایم به میم می گفتم. می گفتم چقدر دوست دارم بدانم او کجاست. از تصمیم های بزرگ و بزرگترم می گفتم و خیال می کردم خیلی بزرگ شده ام.
میم سکوت می کرد. گاهی تشویقم هم می کرد که اگر تمایل داری خودت او را بشناس.
و من اولین قدم را برداشتم!
هیولا دیگر در بند نبود. هیولا در قصر الهه زندگی می کرد. هیولا الهۀ زشت قصردار را حتی به قصر کذایی مادرش ترجیح داده بود و اکنون در چاه عمیقی از مشکلات غرق شده بود.
دور تا دورش را موجودات موذی دیگری در قالب خویشان فرا گرفته بودند که حاضر به غرق شدن او به هر بهائی بودند.
بت من، آقای الف شکست!
بت من دیگر آن هیولای هرچند قلدر که از ترس او پشت میم قایم می شدم نبود.
بت من، بردۀ الهه شده بود.
هرچند مدعا اما حقیر...
هنوز هم غد است. هنوز هم اشتباهات گذشته اش را نمی پذیرد. خب حق هم دارد. به قول میم کسی که همه چیز را باخته چطور می تواند با پذیرفتن همۀ باخت هایش ادامه دهد. 
سرش بلند است اما سربلند نیست.
قلبش می تپد اما نمی زند.

سمفونی دهم

1. در خواب با الف دست بر گردن همدیگر خیابان های تهران را آن هم شبانه گز می کردیم. این که در خواب الف شبیه خودش نبود مهم نبود، در خواب مطمئن بودم خودش است.

موهایم بلوند تیره بود و هنوز صدای یاه یاه خندیدنم در گوشم می پیچد. الف هم خوشحال بود...

اما از کجا می آمدیم و کدام مرد مدام از ما می پرسید: شما با یکدیگر جورید یا ناجور؟ یادم نمی آید. گربه های میان راه که یکی رم کرده بود و با آن دهان گشاد خیره شده بود و دیگری پنجول کشان حمله ور شد، نماد چه بود نمی دانم.

این که خواب را کامل به الف نگفتم صیغۀ خاصی نداشت اما این که هدف ما در خواب به نوعی یک ما شدن بود، شرم داشت. 


2. باز با الف بگو مگو کردیم. اصلا ما به همین بگو مگوها زنده ایم. [مثبت اندیش باش!] اصلا اگر قرار باشد ما همه  َ ش آشتی باشیم به چی این رابطه دل خوش کنیم؟! اصلا اگر قرار باشد ما در هفته یک یا دوبار تو سر و کلۀ همدیگر نزنیم به شخصه دستم را به نشان اعتراض بالا می آورم و محکم بر سر الف می زنم که من شکایت دارم، آقای سین! 

من رابطه مان را با همین بحث ها و بگو مگوهای هرچند الکی اش دوست دارم. 3> 


dl: Carina Round - Same Girlxxx 


پ.ن: این آهنگُ تو گشت زنی های اخیر پیدا کردم. تا عصر هم با mom همخونی می کردیم و نوبتی اجرا می کردیم. اصنــــ عاااااااالی! :) :) 

سمفونی نهم: لعنتی ترین ها

1. یکی از کارهای هر روزم حول و حوش ساعت های 10 تا 12 چک کردن سایت لعنتی UNI نسبتا محترم است. دیگر عادت شده تا لپتاپ را باز می کنم دستم ناخودگاه به Mouse می رود و طی 4 کلیک ساده صفحۀ لعنتی تر را می آورم تا بشود آینۀ دق من!
آخرین نمره هنوز نیامده و من هنوز نمی دانم کی قرار است آن مسئول لعنتی ترین این نمرۀ ما را بر سایت بگذارد. حالا نه این که فکر کنید از آن دانشجوهای زرنگ و درسخوان کلاس هستما! نه... موضوع اینجاست این تنها درسی است که پس از یک فقره خر زدن فکر می کردم نیافتم! اما با این کش دادن ها هرچه می گذرد بیشتر شک می کنم که بیافتم.
حالا با این تفاسیر فکر کنید امروز سایت آپ شده بود با این مضمون که: به اطلاع می رساند آزمون آن درس هایی که خارج از منبع و دارای ریزش بالا بوده دوباره در تاریخ فلان گرفته می شود...  همچنان که زیرلب یکی از چند فحش های مثبت 18ام را حوالۀ خاندان محترمشان می کردم، چک کردم دیدم خوشبختانه ما عایقیم!
آی به جای آن بدبخت های فلک زده ای که قرار است دوباره در این گرما Reخرخوانی [دوباره خرخوانی] کنند، تا اشتباه چهارنفر دیگر را جبران کنند، حرص می خوردم!!!!! :| 

2. دوربین جلوی گوشی موبایلم را باز کرده بودم و اداهای جورواجور در می آوردم یعد یاد حرف بابابزرگم افتادم که می گفت: "بعضی از زشتی ها هست که صورتُ بانمک می کنن!"

سمفونی هشتم

1. امروز چهارشنبه است و این یعنی یک آخر هفتۀ لعنتی دیگر نزدیک است. آخر هفته ها را دوست ندارم. فرق آخر هفته ها این است که میانگین ساعت خواب بیشتر می شود و از بی حوصلگی به همدیگر سوزن می زنیم تا صدای یکدیگر را در آوریم. حرف های تکراری دوصد چند سالۀ قدیمی را می شنویم و با چشمان خالی از احساس به نشانۀ تایید چهارتا جواب ریز و درشت می دهیم. 

آخر هفته ها وقتی من و الف تنها می شویم طبق معمول یکی مان شروع می کند که حوصله ام سر رفته و آن یکی دیگر می گوید من هم همینطور... در نتیجۀ چه کنیم چه کنیم ها همان کارهای تکراری روزهای دیگر را می کنیم که فقط اوقات را بگذرانیم. 

البته این یکی را بیشتر دوست دارم. همین که کسی پایۀ کارهای مشترک است، یعنی تنها نیستی. 


2. حال من بهتر شده و این نشان می دهد یکی دیگر از آن چند صد اخلاق های گند من این است اگر شما دیروز با یک آدم اخمو، نق نقو و غرغرو مواجه شده بودید که می خواست سر زیبایتان را از بدنتان جدا کند، امروز با روی بــــــاز می گوید، می خندد و دَنـــس می دهد.


3. وقتی با الف حرف می زدم نمی دانست چه بگوید. دیروز فکر می کردم در آن چند روز آنقدر بد شده بودم که او از ترس گیرهای الکی و بهانه های آغشته به کشک من حتی جرات نظر دادن هم ندارد. این ها را که می گفتم سکوت کرده بود و من بیشتر پی می بردم یک بدجنس تمام عیارم!


4. آقای الف، سعی می کند از دور جویای حالم باشد. گرچه موفق نیست چون اکثر اوقات که Pm می دهد ما همان حرف های تکراری را می زنیم که جواب هایشان را می دانیم. هر دو می دانیم طی این سال ها آنقدر از همدیگر دور افتاده ایم که دیگر این بودن های ظاهری پاسخگوی رابطه نیست. 

الف زیاد موافق رابطۀ ما نیست. راست هم می گوید. نه او که همۀ آن هایی که از نزدیک همه چیز را می دانند همین نظر را دارند. مکالمات ما از سلام و احوال پرسی شروع می شود و در نهایت به یک کل کل و مشاجره که نتیجۀ سال ها کینۀ قدیمی است می رسد. آن وقت است که آمپر خونم بالا می زند و معده دردم عود می کند. حق با آن هاست... فقط یک آدم روانی این گونه خودش را آزار می دهد!

سمفونی هفتم: Numb

1. این روزها اعصاب من بی اعصاب است. دلیل آن می تواند هرچیزی باشد. از کج راه رفتن عابر پیاده رو تا حرف های ضد و نقیض الف، آقای الف و... که بیشترشان هیچوقت باب میل من نبوده و این بار بیش از پیش بهشان اهمیت می دهم و نتیجۀ این اهمیت دادن می شود این که کودک درون من بیشتر خودنمایی کند. 

اکثر اوقات بخواهد با جیغ های بنفش عصبی اش دیگران را عاصی کند. اگر خواسته هایش را برآورده نکنند خمشگین دندان تیز کند و در گردن اولین کسی که همان لحظه جیک جیک می کند فرو کند. غرغرکنان بهانه بگیرد و نهایتا شب به گریه های بی وقفۀ او در سکوت گوش دهد.

نمی دانم چه مودی است اما می دانم دست کم یکی دوبار در ماه به این عارضۀ نه چندان خوشایند دچار می شوم. این موقع ها دلم می خواهد در سکوت به موزیک های دلخواهم گوش کنم، با آدم های انرژیک حرف بزنم و خوش بگذرانم اما بیشتر اوقات با بدشانسی مواجه می شوم. آدم هایی به پستم می خورند که تیشه به ریشه می زنند. با حرف هایشان آزار می دهند. فکر که می کنم آدم ها همان آدم ها بوده اند شاید حساس تر شده ام که نسبت به هر حرفی واکنش می دهم وگرنه...


2. ارتباط گرفتن با همان آدم های قبلی که برچسب "آدم بده" خورده بودند آنقدرها هم بد نبود. همین که می دانی آدم بده ها بیشتر از آنان که تصور می کنی نزدیکت هستند به تو انرژی می دهند، به یادت هستند و متعاقبا حواسشان به ریز حرکات و احساساتت هست چیز خوبی است. نیاز به این که در اجتماع باشی و با دیگران هرچند کوتاه رابطه داشته باشی می تواند مؤثر باشد. 

آدم بده ها هرکدام داستان های خودشان را داشتند. داستان هایی که شنیدن آن برایم جذاب بود. این که بدانم پس از مدتی نسبتا طولانی هرکدام دچار چه ماجراهایی شدند، چشم هایم را برق ناک و لبخندم را کشیده و کشیده تر می کرد.


3. فریادشان سر به فلک می کشید. گرومپ گرومپ در، پارس سگ و ظرف های بیچاره که معلوم نبود به کجا فرود می آمدند. در خواب و بیداری فکر می کردم آنقدر خوش شانس شده ام که با صدای باد و باران بیدار شوم اما یکم که گذشت صدای محکم در ماشین نشان از بگو مگو و نهایتا فرار یکی از میدان جنگ داشت.

صداهای آخر مشاجره شان را در خواب و رویا هم دنبال می کردم...


پ.ن: احساسی شبیه این...

dl: Beck - Turn Away

سمفونی ششم: یو آر سُـــــو باکلاس!


1.خانم نون یک دوست دایناسوری است.

از آن ها که میان قدمت و تجدد گم شده اند. نون را از دبیرستان می شناسم. قد بلنــــــــد و اندام درشتی داشت [و دارد]. موهای نسبتا لختی که روز تا روز آن ها را شانه نمی کرد.

نون آرام، منزوی و خجالتی بود. فوبیای حشرات داشت. به محض دیدن پشه یا زنبور در کلاس منفجر می شد و خودش را به در و دیوار می کوبید. استرس که می گرفت به اصطلاح می گفت زایمان درد شدم!

این که نون دوست خوب یا بدی است را نمی دانم لااقل از نظر خودش خوب است چرا که هفته ای یکبار یک عکس از این ها که رویش نوشته شده: "دوستای صمیمی کارای قدیمی" می فرستد.

مهم نیست که من با نون چگونه بوده ام، مهم این است که نون دیگر نون نیست. نون یک نون جدید شده. از وقتی ارث پدر پدری نازل شد، دیگر حتی خودش را هم نمی شناسد.  دورش را یک دایرۀ بزرگ کشیده و از هیچ به یک هیچ گنده تر تبدیل شده. صلاح می بیند از هر گونه قشری دوست Accept کند و دلیل موجهی هم دارد. این که آن ها به من اعتماد به نفس می دهند که به خودی خود دلیل موجهی برای یک هیچ شکم گندۀ تو خالی است. 

نون از قشری که اکنون جزوی از آن ها محسوب می شود یاد گرفته صبح ها به باشگاه برود. با موهای شانه کرده یا نکرده نمی دانم اما روزانه حداقل به چهارتا سلفی اینوری آنوری و از آنوری تر در آنجا بسنده می کند. برنامۀ منسجم نون این است که پس از باشگاه به آرایشگاه برود و به رسم آنور شهری ها موهایش را آلاگارسون و ناخن هایش را جینگیل پینگیل کند. کمی که از روز تکراری اش خسته شد می تواند با صغری و کبری معروف به الی و لیلی یونی را بپیچانند و خیابان های فرشته را گز کنند و به پاساژگردی بروند در نهایت تا شب وقتی اگر ماند به آتلیه برود و آنجا هم عکس بندازد.


2. من و الف به توافق رسیدیم. 

هر چه باشد... 



سمفونی پنجم: But I Won't Bite

1.حرف زدن با آقای الف هم حکایتی دارد.

به رسم عادت اگر او Pm بدهد با پاسخ های تک کلمه ای مواجه می شود و دست از پا درازتر ناچار به Offline شدن می گردد ولی اگر Pm از  جانب من باشد برد با او است. کماکان با کنایه های یک وری اش تیری در تاریکی می زند تا که کینه ده ساله اش را بدین وسیله تخلیه کند.

راهکارهای الف همچون مخ زنی های دهه چهل پنجاهی ها سبک و سیاق خاصی دارد. مثلا اگر امروز در پاسخ به یک عکس با القاب شیرین طوری مخت را به کار می گیرد که انگار خر مغزت را گاز زده، یک ساعت بعد چنان مخلوط می کند و با انواع و اقسام کنایه ها سعی در تضعیف شدن اعتماد به نفس و هویتت می کند که بهت زده فکر می کنی واقعا نسبتت با او حقیقت دارد؟!

آقای الف، بنده رسما از شما عذرخواهی می کنم که جزء کوچکی از خون شما را به غارت برده ام. باور کنید نه من نه خدا و نه هیچکس دیگر راضی نیست. :|


2. اگر هنوز همان دختر شش ساله ای بودم که پسرعمه را در رویاهایش با کلاه خود و زره در حال جنگ با اژدهای دو سر می دید و از ترس پاشیده شدن خون آن جانور پلید پشت سر او قایم می شد یا به یاد امیررسای آمادگی مژده با شنیدن صدای ضبط شده سرود ای ایران روز را شب و شب را روز می کرد، مطمئنا از شنیدن اسم اشکان از دهان الف با ناز سر و گردنی می آمدم و چشم و ابرو نازک می کردم تا بفهمد رابطۀ عاشقانه تنها به دادن خوراکی های جورواجور خلاصه نمی شود.


3. این روزهایم تنها به حرف زدن با ت تمام می شود. اگر او هم نبود شاید فقط به نوشتن اکتفا می کردم. روزهای پستی که بی رحمانه می گذرند و نمی بینند آمادگی داری یا نه. بی دریغ می آیند تا فردا، پس فردا و پس آن فردا شوند و من نمی فهمم این همه عجله برای چیست...


نوشتـہ هاے یکـ مبتلا بـہ پارادوکسُ مےخونے...