سمفونی بیست و سوم

1. در میان گذاشتن حقایق حتی با نزدیکترین دوست شُعور ِ آن فرد را می طلبد. باید پذیرفت رشد افراد بی شُعور روز به روز در حال افزایش است و در میان گذاشتن حقایق بهائی سنگین دارد هر چند که خود حقایق بی ارزش باشند نتیجه اش اعتماد بر باد رفته ات است. 
آن وقت می شوی "من" که وقتی کاری از دستت ساخته نیست بر سر اعتماد از دست رفته ات شمع روشن کنی و برای خودت مرثیۀ فحش بخوانی. 
حواستان را جمع کنید یا دروغ می گویند و به طرز زیرکانه ای نمی گذارند پی ببری یا حقایق را نمی گویند آن وقت ممکن است در خوش بینانه ترین حالت جزء آن خوش شانس هایی باشی که هنوز فرصت دارند بفهمند. معمولاً بِینابین بحث از سر لجبازی و ... رو می کنند و تو بی آن که زرنگ بازی در آوری به حقایق دستبرد زده ای. [نیشخند]

با سادگی تماماً همه چیز را به الف گفتم آن وقت در میان بحث از سر لجبازی به من می گوید نون قرار است شهریور ایران بیاید. نهایتاً این شد که من برای هردویشان آرزوی شهریور ماه پر از لاو و ماو کنم! 

+ تصمیم گرفته ام در این باره حتی با خودم هم حرف نزنم وگرنه حرف زیاد است. 

2. گفتگو با آقای الف به قول خودش یک جادۀ دو طرفه است.
از آن ها که مثلاً من یکی می گویم او دو تا می گوید و نتیجه این می شود که هردو به گذشته برگردیم و کینه هایمان را تخلیه کنیم. 
آخرین مکالمه مان:
- چه خوب که دیگر بچه نداری!
- چطور؟
- چون اصلا بلد نیستی با بچه ارتباط برقرار کنی.
- مگر تو بچه ای؟
- بچۀ تو که هستم. حتی تا 99 سالگی...

3. کل کل با میم تمام شد. 
دید حریف لجبازی های من نمی شود با غرور اعلام شکست کرد.
خوشم می آید از این آدم. هر Shitیـی هست خودش است. مجبور نمی شود نقش بازی کند و ادای تنگـا را در بیاورد.

4. دیروز سه ساعت تمام و کمال پیاده روی تند کردم. می خواهم دیگر جزو برنامه ام باشد. این که چقدر حالم اینطوری بهتر می شود بماند. از خستگی های ناشی اش غرق لذت بودم. حتی الان هم هستم. دیشب را بدون خواب های چرت و پرت خوابیدم و این یعنی خوب تر از خوب! :)

سمفونی بیست و دوم: نوستالژی مضحک


سکانس اول _

دو آدم در کافه، یکی تو دیگری من. تنهای تنها در تَه تَهـای کلبه روبروی یکدیگر نشسته ایم. دست هایمان در هم گره خورده. برق اشک چشمانمان را می زند. گوشه های لبمان آویزان است. تا حد ممکن سینه هایمان را بر دنج ترین نیمکت کافه جلو آورده ایم تا بر همدیگر چمباتمه بزنیم. 
دست هایت یخ کرده عزیزم. از دیدن چشم هایت فرار می کنم. جرات دیدنشان را ندارم وقتی می دانم یک قطرۀ سمج از گوشۀ چشمت قصد دارد سرازیر شود تا دلم را به درد آورد.
ما نمی دانیم که بار دیگری هست یا نه فقط می دانیم این آخرین بار است که همدیگر را آنقدر نزدیــــــک می بینیم. دست بر دست، چشم در چشم، فِیس تو فِیس. 
هیچکدام نمی توانیم حرف بزنیم. در سکوت بی رحمانه ای غرق شده ایم اما چشمانمان فریاد می زنند. تنها کافی است کمی جرات کنیم و به یکدیگر خیره شویم.
با نگاهت مرا می بلعی. قدرت تکلم از من سلب شده وگرنه می گفتم اینطور که مرا نگاه می کنی قلبم از تپش می ایستد. می ترسانی ام. فکر می کنم دگر باری نیست. نکن مرد! 
مشت هایت را بیشتر می فشاری: سخت شد... و از بازی روزگار بغض می کنی. کمی شانه هایت درهم فرو می رود. انگار که باری سنگین بر دوشت گذاشته باشند درهم می شکنی. 
فنجان های قهوه کنار هم سرد می شوند... یخ می زنند. 
و ملودی به سوی تو، به شوق روی تو، به طرف کوی تو... 

سکانس دوم _

باز ما در همین کافه، پس از دو سال ترجیح داده ای دگر بار روی همان نیمکت در دنج ترین جای کلبه بنشینیم. مرا متقاعد کردی که بیایم و ببینمت. فنجان های داغ قهوه را سر می کشیم و سرمان را تا حد ممکن در گوشی های موبایلمان فرو می بریم یا شاید هم خودمان را سرگرم جلوه می دهیم.
نمی دانم محکم ترین دلیلت پس از این همه مدت برای دیدار تازه کردن چه بوده. حقیقت را بخواهی اصلا تمایلی برای سوال کردن ندارم و تو هم مشتاق نیستی توضیح بدهی. 
هدیه ات در کنج دیوار خاک می خورد. انگار که دارد به این همه سردی نیشخند می زند. 
بالاخره لب هایت باز می شوند. نه به لبخند به پوزخند: یادت میاد بچه بودیم و بچه بازی درآوریم؟
ناخودآگاه برق نگاهم می پرد. لب هایم شُل و آویخته به لبخندی تلخ باز می شود و از ترس فهمیدن تو قهقهه وار می خندم.
فنجان های قهوه تهی شده... تفاله ها بر در و دیوارشان نقش بسته.
و ملودی سکــــــوت
با طعم اشک های تلخ.

سمفونی بیست و یکم: Empty

روزهای مــودی، وسواس به نوشتن [چه بنویسم چه ننویسم های نوشتن] و در آخر... پیش نویس های ذخیره شده که هیچکس آن ها را نمی خواند.

سمفونی بیستم: Bullshit

از ارتباط های کوتاه، بی مسما و از آن ها که به یک سلام و خداحافظی ختم می شوند و مابین حرف های تکراری ای همچون خوبی؟ چه خبر؟ چیکار می کنی؟ بارها و بارها زده می شود و هیچکدام پاسخ های صادقانه ای در بر ندارد، بدم می آید. 
من از روابط Fun که چرت و پرت بگوییم و بخندیم بدون آن که از حال اصلی دل یکدیگر باخبر باشیم، بدم می آید. 
من از دلقک بازی بدم می آید. 
از آن دسته ارتباط هایی که اگر سال تا سال حال طرف را نپرسی او هم پا پیش نمی گذارد تا بفهمد چه مرگت است، بیزارم.
برای همین هم دور روابط پوچ را یک خط Bold قرمز کشیده ام و مگس دورم پرسه نمی زند. 
آدم کم حرفی چون من از صبح که بیدار می شود اگر حرف تازه ای نداشته باشم [یا باشند] کل مکالماتم بر پایۀ خوبم، مرسی، هیچی و... بنا می شود. 
آدم های جدی را دوست دارم ولی دلیل نمی شود از آدم های شوخی که بادلیل می گویند می خندند و حالت را از این رو به آن رو می کنند بدم بیاید. دلم می خواهد روابطم گسترده نه بر پایۀ کشک باشد. آدم هایی که رابطه با آن ها به یک دردی بخورد. 
از بلاتکلیف ها فرار می کنم. از آن هایی که در گفتگو هردویمان کم می آوریم و چشم به دهان هم دوخته ایم تا دیگری حرف بزند. 
من از مدیریت کردن مکالمه بیزارم. اگر از کسی هم خوشم نیاید وقتی حرف می زند ساکت می شوم آنقدر که آخر خودش تشخیص بدهد اگر خداحافظی کند سنگین تر است. 
اگر بی حوصله دست به چانه زده ام و بِر و بِر به تو نگاه می کنم و تو مثل بز به من خیره شده ای دلم می خواهد تو با حرف حوصله ام را برگردانی نه این که مثل گاو سرت را پائین بیندازی و بروی تا شاید روزی ساعتی خودم حالم بهتر شود. چرا باید فقط تا آن موقع که من حوصله دارم حرف برای گفتن داشته باشیم؟

سمفونی نوزدهم

1. دیروز ظِل گرما زامبی ها در شهر پرسه می زدند.
بله، زامبـــی! 
هُرم داغ هوا به صورت ها می خورد و چشم ها از فرط گرم بودن جمع و پوست چروک می شد. بدن ها از شدت گرما به طرز خمیده ای شل و ول روی زمین لول می خورد. دست های دراز در هوا تکان تکان داده می شد که به بطری آب برسند. لب هایشان از بی رنگی تو ذوق می زد و در چشم هایشان می شد عطش را دید. 
و اگر کمی Smartگونه نگاهت را به جای خلوتی که دید نداشت می انداختی می توانستی تشخیص دهی لااقل دو سه زامبی به جان یک بطری آب و یکی دو بسته چیپس و پفک افتاده اند!
به پارک که رسیدم جرات زامبی ها بیشتر شده بود و از آن جا که جاهای دنج بسیاری بود زامبی ها در ملاءعام به عشق بازی هم مشغول بودند. [با دهان باز] :O
البته که این مناظر جدید نبود اما برای یک خون آشام که برای چند روز به طور کلی در خانه مانده بود و جایی نرفته بود جالب بود. 
گرچه بعد از این که برگشتم از دماغم در آمده بود. گرمی هوا، بی آبی [که نه! من روزه نیستم ولی با شرمندگی زیاد روزه خوار چرا] و... تصمیم گرفتم از این پس گردش هایم را به ساعت 6:30 به بعد موکول کنم. 
کلی هم تو ذوقم خورد از جایی که فکر می کردم کلی غرفه های رنگی منگی به بهانۀ این ماه تو پارک برقرار شده ولی خبری هم نبود. 

2. خیلی رک به آقای الف Pm دادم: حالا چرا با من بدی؟!
انگار که در جلد یک دختربچۀ مهدکودکی فرو رفته بودم. بعدا که Pmم رسید و به میم گفتم کلی پشیمان شدم. یکم دیگر عصبی بودم Pm دنباله داری شامل: "مگر من مقصر مرگ کسی هستم که واسه من تیریپ میای؟!" ارسال می کردم و آن موقع دیگر می خواستم سر به تن خودم نباشد! 
البته که این اخیر برخوردهای آقای الف تا حدی موجه است. بالاخره هرچه نباشد داغ دیده ولی دلیل نمی شود هرچه می خواهد بگوید من هم دست به سینه سرم را به پائین بیاندازم که مثلا بنده خر هستم! متوجه منظور شما نمی شوم. 
مرد گنده یکم رعایت کن! :|
و رعایت هم کرد. Pm داد که نت مشکل دارد و من الان باید جایی بروم برگشتم در اسرع وقت با هم صحبت می کنیم.

3. با الف خیلی زیاد به تیپ و تاپ هم زدیم.
آنقدر که ارتباطمان به یک مو بند شده و این بار واقف شده ام بر این که زیاد مایل نیست نروم. گرچه حرف هایش چیز دیگری می گویند مهم تر احساس من است که این را می گوید و من نمی توانم احساسم را فریب بدهم.
شرح این که الان در این شرایط چه احساسی دارم سخت شده. 


سمفونی هجدهم

1. انتخاب واحد کردم. دو سه واحد ناقابل برداشتم که مبادا به خاطر تاخیر در صدور مدرک کسی به شعور ناشی از تحصیلات عالیه ام شک کند! 


2. اعتراف می کنم من یک حسود ِ حساس ِ منزجرکننده هستم. 

من به تک تک کلمات الف که برای جنس مؤنث خرج می کند، دیوانه وار حسد می ورزم. در این مواقع شما مرا نمی شناسید چرا که چند دقیقه قبل تر از آن به یک ملفیسنت همه فن حریف تبدیل شده ام. با قابلیت های بیشتر. مثلا می توانم بی نهایت وار سکوت کنم. از دو سه دقیقه تا سه چهار ساعت یا شاید هم بیشتر هیچ حرفی نمی زنم. بت می شوم در حالی که درونم پر از جیغ و فریاد است. صورتم بی شباهت به برج زهرمار نمی شود. با اخم های درهم ولی لب های به هم دوخته شده که کافی است الف نفس بکشد یا بی ربط به همان موضوع حرف بزند آن وقت است که سگ هار درونم شروع می کند به پاچه گرفتن. بلند و بلندتر بهانه می گیرد و در آخر همه چیز را به هم ربط می دهد تا به آن موضوع اصلی برسد. 

الف می داند که بهترین کار در این وقت سکوت است. چه بسا اگر دفاعیه صادر کند پتک است که قاضی [که در آن لحظه من باشم] به جای میز بر سر و دک و دهان او فرود می آورد تا بفهمد حق با کیست! البته که سکوت کفایت نمی کند. برای آرامش اینجانب حرف های رمانتیک بیشتر و بیشتر می طلبد.

اکنون در وضعیت سکوت به سر می برم.


3. مکالمۀ دو دختر دانشجو در WC یونی!

- اه... چیکار کردی؟! چه بوی گندی راه انداختی! [در حالی که فیس له و لورده اش را با انواع و اقسام حرکات فیزیکی مچاله می کند تا حرص تخxی تخیلی اش را نشان دهد]

- شما تو دستشویی چیکار می کنید؟! توقع داشتی بوی کوکو شنل به مشامت بخوره؟ [با نهایت خونسردی دست هایش را با مایع دستشویی می شوید نگاهی تحقیرانه می اندازد و می رود]


4. به نظر من ازدواج هیچوقت تعهد نیاورده. چه کسی می تواند تضمین کند نشانه ای بر صفحۀ شناسنامه ات تعهد می آورد؟ احساس تاهل درونی است که تعهد می آورد.


5. آخرین دیالوگ ثبت شده از Les Revenants در ذهنم.

- چرا دروغ بگویم؟

- چون اگر راست بگویی همه فکر می کنند دروغ گفته ای.

تمام شد...


6. واتس یور فاز؟! 

وای آر یو ساچ اِ فاکینگ ایدیوت؟؟؟؟؟

سمفونی هفدهم: No Title

1. دیروز برای اولین بار پس از چندین سال به آقای الف زنگ زدم تا رسم ادب را به جا آورم گرچه کمی فضولی چاشنی اش شده بود اما در امر مطلب تاثیری نداشت. میم کنارم نشسته بود و منتظر بود تا با شنیدن صدا و ادامۀ داستان واکنش های فیزیکی فیس مرا ببیند. 
دو سه بوق که خورد صدای گرفته ای در گوشی پیچید. برعکس آن که همیشه تصور می کردم وای حالا اگر بعد از سال ها صدایش را بشنوم از هوش می روم و... بی خیال تر از آن نمی شد که برخورد کنم حتی حقیقتا بعد از شنیدن Rec ته مایۀ خنده ای در صدایم تشخیص می دادم.
آقای الف ناراحت بود. یا شاید هم خیلی ناراحت. اما نمی دانم چرا احساسم می گفت کمی بازیگری قاطی صدای گریه ای اش کرده. 
آقای الف طوری حرف می زد که انگار از فلان شبکۀ خبری با او تماس گرفته اند. با صدایی که آخر ِ آخر جمله هایش آهـــــــــ بلند و لرزانی می کشید داشت آدرس دقیق مراسم را می داد. من هم بله بله کنان انگار که سگ دنبالم دویده سخن چیدم که دیگر مزاحم نمی شوم، به کارت برس و او هم از منبر پایین آمد و مجلس را ترک کرد.
آخر شب وقتی رسید Pm داد. انگار انتظار داشت. وقتی مطمئن شد انتظاری بر آورده نمی کنم حرفی نزد...

2. ت تصمیم گرفته برود. لااقل تا آخر تابستان می خواهد نباشد. گرچه روابط ما این اخیر کمتر شده بود و بنا بر داستان های اتفاق افتاده ترجیح می دادم روابطم را محدود نگه دارم از آن جا که به خودم حق می دادم.

3. اعتیادم را به فیلم از دست دادم. ترجیح دادم مثل آدم بشینم و یک سریال ببینم. از جایی که فعلا سریال های سفارش داده شده ام به دستم نرسیده سریال فرانسوی Les Revenants یا The Returned را دنبال می کنم. اصلا فکر نکنید یک سریال در پیتی است. گفته شده برای هر قسمت بالغ بر 20 میلیون دلار [اگر اشتباه نکنم] هزینه شده و از نظر من موضوعی مابین Lost و Walking Dead دارد. 


سمفونی شانزدهم: طلب می کنم آرامش را

و عمه به آرامش رسید...

انتظار نداشتم ولی از ظهر حال خوشی نداشتم. 
بیدار شدم و به آقای الف Pm دادم. Seen نمی خورد و رخت چرک در دلم می شوراندند. 
خواب ظهر بی تاثیر نبود. 
خواب می دیدم در طبقۀ مادربزرگم همان خانۀ سه طبقۀ سراسر نوستالژی کودکی پذیرایی می کردم. از چای و شیرینی گرفته تا سرو کردن غذا به عهدۀ من بود. مهمانی و سور و ساطی به پا بود اما صاحب اصلی خانه نبود. 
بالا تنه ام لخت بود و دست هایم را با ناراحتی جلوی سینه هایم گرفته بودم. الف از این که لخت در میان جمع رفت و آمد می کردم گرفته و مغموم با غذایش بازی می کرد. کمی بعد دست هایم را انداختم... درست وقتی فهمیدم کسی به من نگاه نمی کند. دامن پلیسه دار سبز رنگی پوشیده بودم و در حال جفت کردن های صندل های سبز و سورمه ای می شدم که اکثرشان به زور جفت هم می شد. 
مادربزرگ مادری ام خورشت آلوی آب و دان جدایی بار گذاشته بود که به مذاق دیگران خوش آمده بود اما مرا معذب کرده بود. خورشت آلوی پر لپه با گوشت های ریز گرد و پیازهای درشت! پسری غریبه که سر غذا با مادربزرگم شوخی می کرد و به به چه چه راه انداخته بود
و تصویرت! 
تصویرت مدام در ذهنم می آمد. فکرت مدام در سرم می چرخید. یک لحظه تصویر ناراحت مادربزرگ مرا به فکر واداشت که نکند از میان ما بروی...

جا خورده ام. مبهوت...
می خواهم به گذشته ها فکر کنم. به آن موقع ها که در خانۀ مادربزرگ سکونت داشتیم و هر هفته یکی دوبار همدیگر را ملاقات می کردیم. یعنی الان می توانم دلم را خوش کنم که مرا می بینی؟ حتی دلم نمی خواهد یک در صد به نبودنت فکر کنم.
دلم تنگ شده برای تو، خانه ات، برای آن که مرا کنارت بنشانی دست هایت را روی موهایم بکشی و بگویی چه موهای خوشگلی عمه! راستی اگر یک چیز تو شبیه من باشد همین اندام پر و موهای پرپشتت است. و من خودم را برای عمه ام لوس کنم و تو به من یکی از آن هدیه های پرذوق و سلیقه ات بدهی.
یکبار جاسوئیچی، بار دیگر قوری خاله بازی و کیف کمربندی خرگوشی.

 

                                            [قوری کودکی ام، تنها یادگاریت از آن دوران پرهیاهو]

می دانی؟ تو تنها عمه ای بودی که هیچوقت میان نوه های مادرت فرق نگذاشتی.
نقاشی می کشیدی و من محو حرکات ظریف قلم روی بوم، با آن دامن های چهارخانه ات چرخ می زدی... چرخ می زدی و موهای بلند مجعدت موج می انداخت.
آخرین بار را به خاطر می آورم. همه جمع بودیم. یک به یک... و تو نمی دانستی با آن حالت چطور پذیرایی کنی. خورشت آلو با برنجی که شور از آب در آمده بود. با خنده می خوردیم و من اخم هایم را درهم کرده بودم. نگفتم که یک سنگ نمک گنده در بشقابم بود و فکر می کردم از قصد آن را انداخته ای چون قرار است دیگر همدیگر را نبینیم.
از افکار کودکانه ام خجالت می کشم. می دانم مهم نیست اما چشمانم با یادآوریت گرم شده...
و یکی از آرزوهایی که هیچوقت تحقق نیافت. ای کاش که بیشتر اما بی درد می بودی و چه بد که رفتی. :((

طلب می کنم آرامش را از تمام کائنات برایت برایم و برایشان.

سمفونی پانزدهم: هنر پنجم و هفتم

1. در این اوضاع وانفسا که از هر طرف محاسبه کنی وقت زیاد می آوری، دوست دارم برنامه ام را با فیلم و سریال های دوست داشتنی ام پر کنم. 

البته تا قبل از آشنایی با الف به این سو متمایل نبودم. گاها چه می شد یک فیلم را دانلود می کردم و می دیدم ولی پس از آشنایی با الف سلیقۀ موسیقیایی ام تغییر کرد و پیگیر فیلم ها و سریال های به روز شدم.

دارم فکر می کنم چه چیزی باعث می شود به خاطر یک نفر علاقه ات را تغییر بدهی و در مسیر درست تری قرار بگیری. وقتی به اوایل رابطه ام بر می گردم یاد الف می افتم که در نقش پدرانه یا حتی استادانه برایم ظاهر می شد. انگار که دارد به یک بچۀ فسقلی از پایه اطلاعات موسیقیایی اش را منتقل می کند. سخت گیرانه و پیگیر. هر موزیکی که به نظرش مناسب می آمد را همزمان می داد و می گفت گوش کن ببین نظرت چیست و من چه مشتاقانه به نت ها گوش می سپردم. طوری موزیک را بالا و پایین می کردم که انگار خود الف است دارد می نوازد. چه بسا اگر Lyricsـی هم داشت به دنبال متن و ترجمه اش می رفتم تا ببینم آیا چیزی در آن ها هست که مربوط به من و الف باشد؟!

راستش را بخواهید خیلی قبل ترها برای گوش هایم احترامی قائل نبودم. آنقدر که هر موزیکی را به گوش هایم می خوراندم و همچون احمق ها نیشم را تا بناگوشم باز می کردم که یعنی خیلی اهل موسیقی ام!

بعدا به واسطۀ الف فهمیدم کشش من رو به موسیقی سنتی [موروثی]، راک و سمفونیک متال [و دیگر شاخه های ملایمش!] است. 

دربارۀ فیلم هم همینطور، شاید یکی از دلایل کشش من همپا بودن الف بود. پایۀ همدیگر می شدیم تا با هم ببینیم و با هم گوش بدهیم. 

خیال می کنم همین دیدن ها و شنیدن ها ریشۀ روابط را محکم تر می کند. به گونه ای که دیگر دل کندن سخت می شود. تو به دیدن و شنیدن از دریچۀ او عادت کرده ای پس بعد از او چه... و حتی نمی توانی تصور کنی بعد از او قرار است بروی با یکی دیگر موزیک پاپ دمپائی زاده [شماعی زاده] و ... را گوش بدهی و برایت مسخره نباشد!


2. Pompeii را دیدم. فقط به خاطر Kit Harington. دروغ نمی گویم ولی من عاشق این نیم وجبی با آن فیس مردانه و غیرسوسول معابانه اش هستم. ته ریش - موهای به قول الف بینگول بینگولی! 

شاخ نبود ولی صحنه های [نه از آن صحنه ها!] قشنگی داشت.

سمفونی چهاردهم

1. آقای الف می گفت حال عمه ات خوب نیست. 

با امروز سه چهار روزی می شود که کما رفته. تشخیص این که از صمیم قلب ناراحت شدم یا می خواستم ناراحت باشم سخت بود. من که جز دو سه تصویر از او نداشتم، تمام مغزم را به کار گرفته بودم که اجبارا خاطراتی از گوشه کنار ذهنم بیرون بکشم.

عمۀ تمام عیاری نبود و من هم برادرزادۀ تمام عیاری نبودم. نمی شد از او که در تمام این سال ها بار سرطان با آن مکافات هایش را به دوش می کشید، انتظار داشت. پس از این همه سال هم که می خواستم تلفنی با او صحبت کنم، نتوانستم... 

خیلی وقت است که حال مساعدی ندارد. آقای الف می گفت پس از چندین ماه شیمی درمانی نکردن همۀ برنامه اش به هم ریخته. همین یک ماه پیش می رود که شیمی درمانی را از سر بگیرد اما چند روز بعد بی قراری می کند. نه می نشیند نه می ایستد نه راه می رود. 

موقتا بهتر می شود اما نهایتا چند روز بعد به کما می رود. حالا خانوادۀ میم برای شنیدن هر خبری آماده اند. 

آقای الف در وایبر Game بازی می کرد. به نظر خونسرد می آمد. آقای الفی که همان سال های اول حساب پس انداز میلیونی اش را برای داروهای عمه خالی می کرد، به نظر من آنچنان ناراحت نمی آمد. 

میم می گفت یادم می آید عمه ات می گفت یک روز می شود همه از دستت خسته می شوند... نسبت ها دیگر حکم نمی کند اما تنها کسی که هرگز از تو خسته نمی شود خداست.

عجز که می کردم الف دلداریم می داد. ته ته دلداری هایش وقتی Pmهای آقای الف را می خواند دلسوزیش عود می کرد: "آخر این زندگی است؟ زجرکشی محض است!"


2. بالاخره Mad Max: Fury Road را دیدم.

هم نظر با الف بودم. موضوع قدری نداشت اما مهیج بود. البته که صدای Tom Hardy به جذابیت فیلم افزوده بود.


3. فردا تولد میم است. :X


4. مثلا اگر تا همین چند وقت پیش خودم را جای جنس مونث هایی که از سوی بُوی فِرِند یا همسرشان مورد محبت قرار نمی گرفتند می گذاشتم که از علاقۀ جنس مذکر دیگری برای تحریک حسادت بُوی فِرِند یا همسرشان استفاده می کردند، اصلا حاضر به درک این مسئۀ پیچ و خم دار نمی شدم. با نگاه بدی رویم را بر می گرداندم و یکی از آن چند فحش های غلیظم را می دادم و اخ و پیف کنان غرورم را به رخ می کشیدم.

ولی حالا کافیست الف کمی به مود بی حوصلگی دچار شود... و من فکر کنم حواس الف به من نیست آنچنان دنیا را کن فیکون می کنم که هرطور شده توجه او را جلب کنم و...

اکثر مواقع پیروز می شوم!

نوشتـہ هاے یکـ مبتلا بـہ پارادوکسُ مےخونے...