یاد گرفتم آرامتر باشم...
چون برخے اوقات بعضے حرف ها از زبانِ یک آدم حتے غریبه بدجور تکانت مےدهند. 
به خیالت شاید "او" یک انسان باشد، همچون همان هایے که در روز هزاربار از کنارت رد مےشوند و تو از کنارشان مےگذرے
اما در یک روز چنان برایت مقدر خواهد شد که حرف را از زبانِ یکےشان بگیرے تا معجزه کنے.

شاید آن روز که آن حرفــ را شنیدم برایم خوشایند نبود. شاید که خمشگین شدم و با بغض سعے کردم رحمِ کسے را برانگیزم. شاید که دلم خواست براے لحظه اے گردنِ ناصح را بشکنم اما دلم آرام گفت راست مےگوید. مغزم داد زد بچه بازے تا کے؟ حق با اوست. 

"شاید آن روز با خودت بگویے او هم انسان است دیگر... یک انسانِ معمولے! 
شاید خودت را گول بزنے بگویے او که خودش در زندگےاَش کم آورده. نتوانسته الف را به ے برساند. نیشخند بزنے و به بزرگترین شانست براے به خود آمدنت لگد بزنے.
شاید فکرت یک درصد نرسد آدمے که این ها را مےگوید روزے بر فرازِ قله زندگےاَش ایستاده بوده... از بس تجربۀ آدم هایے شبه خودش را رد کرده نتوانسته و کم آورده...
شاید در میان همه مغلطه هاے ذهنےات نگویے بگذار یکبار امتحان کنم. شاید هنوز غُد باشے. شاید... شاید باید فکرت را بیشتر به کار بیندازے!"

از مجموعه سخنان گُهَربار یک بیوه زن / پارت سوم