این چند روز جزء بدترین روزهای زندگی اَم بود؛

خُماری حاصل از جنگِ اعصاب، تَرک شُدِگی، نیش خوردن و کنایه شنیدن از دیگری های حُولِ او.

احساسِ تنها شُدِگی از همه شان بدتر بود. تنهایی که فقط به تنهایی خَتم نمی شود. هزار کوفت دیگر که به تنهایی اضافه شود، انسانِ پوچِ رنگ و رو رفته ای می شوی که ظِلِ گرما یخ زده زیر پتو مچاله شده. 

آنوقت باید مغزِ آکبند شده اَت را بیرون بکِشی تا از شَرِ فکر و خیال های آزاردهنده اَش غَش و ضعف کنی.

عادتِ همیشگی اَم یک حِسِ بدبو و لجن مال به دنبال دارد. دُورَم را که خلوت می بینم، به آدم های مهربانِ زندگی اَم آویزان می شوم تا دوست داشته شوم. حرف بزنیم و همان "گورِ پدرش!" را که بشنوم، آرام می گیرم. 

پریسا که باشد، رنگِ غم از رُخَسارَم می پَرَد. پریسا برای من مُتِرادف با همه قُرص های آرام بخشِ دنیاست. حتی از راهِ دور... حتی اگر همدیگر را نبینیم... می توانم بوی خوشِ آرام ـَش را به مشام بکشم.

پریسا نباید محدود به جا و زمان می بود؛

باید یک بالِشت بود اصلاً تا در آغوشِ هر آدمِ رانده و مانده جا گیرد. حیف است زندگیِ بدون "پریسا" و پریساها.

جمعه اَم دلگیرتر از همه روزها بود. صبح که بیدار شده بودم از درون تُهی شده بودم. صورتِ رنگ و رفته اَم که سوالِ "م" را برانگیخته بود، پاسخ نداشت. مغزَم فلج شده بود. فاصلۀ هال تا اُتاق و اُتاق تا هال را لَق لَق می خوردم. چشم هایَم می چرخید اَما زبان ـَم از کار افتاده بود. 

تمایل به حرف زدن ـَم منجمد شده بود. فکرِ می کردم دلم برای کَل کَل هایمان تنگ شده. دلم برای احساسِ زنده بودن و زنده ماندن تنگ شده بود اَما چاره ای هم نبود. 

تا خرخره در پتو خزیده بودم و بغض با چای قورت می دادم. گاهاً به "غلط کردم" ِ غلیظ خطور کرده به ذهن ـَم ناسزا می گفتم.

تمامِ روز و شب ـَم را با آهنگ های مشترک مان که به طرزِ مسخره ای هردو باور داشتیم از آنِ ماست، می گذراندم و هرچه می گذشت بیشتر پِی می بردم که می توانی با چند هارمونیِ ساده گرچه پیچیده به هم بریزی، در هم بشکنی و خُرد شوی.

طوری می خواند که اِنگار ما را می گفت. اِنگار همه اَش چِرت بود. اِنگار او همه اَش را در نقش فرو رفته بود و جالب اینجا است که او هم بر این باور بود که دست گرفته شده و من بی گُناه مُبَدَل به اسطوره ای شده بودم که تصورِ فیلم بازی کردن هایَش برای خودش هم خنده دار بود.

به راستی چرا باید بد بود؟ وقتی می توان [می شود] خوب بود. خوب ماند و خوب رفت [حتی]. 

درکِ نامیرا بودن، انسان ها را به اوج می رساند، نوکِ قُله نگه داشته اجازه می دهد هرچه می خواهد بَر فکر و زبان بِراند.


+ از پیش نوشته شده