آینده اَم را با "پ" تصور کرده اَم
در فاصله ای کمتر از سی میلی متر
در حالیکه مُچِ دستم را چسبیده
و با صدای رَسا در گوشم می گوید: "کجا بودی؟ در آن گورِ لعنتی چه غلطی می کردی؟" 
من مَحوِ آن لبخندِ پُر جَذَبه خَر شده اَم
غرقِ عالم هَپَروت، فکر کنم دیگر دیر شده...
برای غُر زدن، آه و ناله کردن از دستِ این بَشَرِ گیرِ سه پیچ.
بگویم: "همان گوری که تو سِیر می کردی..."
و هِی حس کنم صداهای بلندِ پیچیده اَش در گوش هایم انگار فوت است.
اذیت شوم. 
درد بکشم.
اَما عاشق باشم هنوز.
بخواهم که زیر آزارهای لعنتی اَش که سرتاسر توجه است، بمیرم.
بفهمم همه اَش خواستن است. 
عشق کنم. حال کنم. هوای اشتیاقِ مان را تنفس کنم و به خودم تَشَر بزنم: "اوست دیگر... چندین سال است که او را همینطوری عاشق دیده ای."
می اَرزد.
"پ" به همۀ دنیا می اَرزد. حتی اگر چند روز دیگر به نتیجه برسم مُزَخرَف است و تمام. حتی اگر چند روز دیگر ناخودآگاه الهام شود آنچنان که باید، نبود. حدس های مرگـبارَم یقین شدند و "پ"، "نون" را هم دوست دارد.
"پ" من تو را دوست...
اِی لعنتی ترین مخاطبِ کَل کَل های من!
:)