عید کمرنگـــ است؛
کمرنگـــ تر از هر وقتِ دیگر...
اصلِ قضیه این است امیر که نباشد همه چیز کمرنگـــ است. 
و از آنجا که از پیش تر در جریانِ سفر سیزده روزه اَش بودم، با عید لج اُفتادم.
و عید هم متقابلاً با من همینطور.
شب قبلِ تحویلِ سال سعی می کردم با کِرِمِ موبر خودم را آراسته کنم که متوجه حساسیت پوستی اَم شدم. پوستم به رنگ لَبو در آمده و من وحشت زده نمی دانستم چطور باید دُرُست َش کنم. 
دست به هر نوع کِرِم می زدم تا پوست َم را به شکلِ اولیه اَش در آوردم ولی عید بود که به من پوزخند می زد.
عقربه ها تُند و تُند روی هم می اُفتاد و من یک قدم بیشتر نزدیک به مهمانیِ اولِ سال می شدم.
نهایتاً برای فرار از آن حالتِ از دماغ اُفتادگی اَم خوابیدم. 
صبح لکه های سرخِ روی صورت َم کوچک تر شده بود اَما کاملاً نرفته بود. دستِ پیش گیر نیشخندی به عید زدم و کِرِم پودرم را در آوردم تا همان کوچک ها را هم محو کنم.
مهمانی با حضورِ اَقوام تمام می شد و کمتر کسانی از فاصلۀ میلی متری اَم فهمیدند چطور شده. 
-سین- تصور می کرد از حجمِ کِرِم پودر است که پوست َم بیرون ریخته... خُب به هر حال از مرد نمی شود توفع داشت تشخیص بدهد. برای همین سُقُلمه ای زدم و آرام گفتم: موبر! موبر زدم. 
مبهوت سر تکان داد و با حالتِ مطمئن گفت: نه... نه... از کِرِم پودر است.
مهمانی که تمام شد، با زیرکیِ خاص با آینه رودررو شدم. به خیال َم زیرِ کِرِم پودر خبرهای خوش نهفته! به خصوص که با A-D به خیال خودم پوست َم را محافظت کرده اَم.
پوست َم را با فوم که شستم، سوزش ها و داغ شدن ها شروع شد. التهابِ پوست َم دوبرابر شده بود. شبیهِ کسانیکه مخملک یا آبله مرغان گرفته اَند، از وحشت جلوی آینه نمی رفتم. حتی گریه نمی کردم. فکر می کردم سُرخ و سُرخ تر می شوم. 
روی مغزَم "I Ate Shit" نقش بسته بود و به چه کنم چه کنم اُفتاده بودم. ثانیه به ثانیه اینوَر آنوَر می رفتم تا از تغییرهای لحظه ای آگاه باشم ولی دریغ از یک تغییرِ کوچک.
دل َم را به -میم- خوش کرده بودم که او هم لال شده بود برای دلداری دادن َم. 
ویتامین A-D را یک خَروار به پوست خشک شده اَم زدم تا وقتیکه دهان باز می کنم احساس نکنم اِسکلت دارد حرف می زند و صورت َم کِش می آید.
به -ت- جریان را گفتم. سعی در آرام کردنِ من داشت: بهتر می شود. صبر داشته باش! 
و من فکر می کردم همیشه همین را می گوید. اصلاً "صبر داشته باش" رابطۀ مستقیمی با او دارد. چطور می توانم به دلداری های یکسانِ این آدم در شرایطِ مختلف اعتماد کنم. اگر بدتر شود چه. خوب هم شود، جای این لکه ها بماند چه؟ بیشتر شبیهِ آدمی می شوم که عید توانسته اِنتقام َش را بگیرد و بگوید: "دیدی؟ برایت یادگاری ای گذاشتم که تا عُمر داری جلوی آینه بایستی بشود آینۀ دِقَت! حالا باز با من لج کن..."
عصر که شد، سُرفه های یک آدمِ سرماخورده گوش هایم را می خَراشید. -میم- گفت: "مادربزرگ سرما خورده، می گوید آمپول بزنم بهتر است. اولِ عیدی..."
-میم- با مادربزرگ برگشت. با یک پُمادِ هیدروکورتیزون یک درصد و صابونِ بچه. از دکتر برایم پرسیده بود. 
با ترس مجبور به ریسک دیگری بودم که یک دکتر ندیده برایم نسخه اَش را پیچیده بود. دربارۀ پُماد Search کردم و با احتیاط به طور گسترده روی همان A-Dها زدم. 
امیر Pm داده بود. رسیده بود. خبر داد که نگران نباشم. خبر دادم که نگران باش! 
بغض َم داشت می شکست، از ترسِ راه اُفتادنِ شورآبه روی آن پوستِ تحریک شده به بالا نگاه می کردم و با سرانگشت اشک ها را پاک می کردم.
می گفت که نگران نباشم. دوش بگیرم. محو می شوند.
عکس گرفته بود. از خودش. با موهای پُرِ رو به بالا که اگر کلاً دست بودم و درون شان فرو می رفتم، باز کم می آمدم و اَخم های همیشگی اَش که کَمی شان با عینک پوشانده شده بود. بی لبخند. خسته. 
شاید هم به خاطرِ بحث های پیش از سفر بود که هنوز کاملاً مهربان نشده بود.
یادآوری کردم: "اَخم هاتُ باز کن، لطفاً!" 
این یادآوریِ همیشگی اَم بود. همانطور که یادآوریِ همیشگی اَش این بود: "بی خیال! OK می شود."
دوش گرفتم. لکه ها بهتر شدند. محوتر.
خوشحال شدم. اِنگار که دکترِ ندیده اَم خوب تجویز کرده. اِنگار که خدا تلنگری زد تا به یادم بیاورد همین چیزهای کوچک را داری، خوشحال باش! همین که با آبِ جوش نسوختی تا جزء سوانحِ سوختگی روزِ اولِ عید را در آورژانس بگذرانی، آدم باش!
حتی حالا که این پُست را می نویسم، لکه ها هنوز هستند اَما محو. خیلی محو. محو بودن شان به قدری است که دیگر قرمز نیستند. صورتیِ کمرنگـــ شده اَند. لکه هایِ به هم پیوسته متلاشی شده اَند و به تکه های جدا شده ای می مانند شبیه جزیره های کوچکِ از هم رها شده.
هر کدام کوچک و کوچک تر می شوند. اُمید دارم باز هم بهتر شوند تا اتفاقِ سالِ نود و پنج از سرِ بی احتیاطی از ذهن َم پاک شود.