1/ یکـــ هفتۀ دیگر سالِ بعد مُبَدل به پارسال خواهد شد و
هنوز مطمئن نیستیم...
از هیچ چیز.
اِنگار که گودالِ پُر نوری پیشِ چشم ـمان گذاشته اَند و با دادنِ اُمیدی واهی یا غیرواهی می گویند: "هنوز جا داری... قدم بگذار!"
و ما ناخواسته باید که بگذاریم و برویم.
هرآنچه داشتیم...
هرآنچه خواستیم و نشد.
اَما تازگی اَش این است اُمید داریم. 
که شاید برسیم. بدست آوریم و برایمان بهتر شود.
شیرینی اَش فقط به سیزده روز ختم می شود و باقی اَش می شود همین روزهای پایانیِ سال که برای گذراندن و رد کردن شان یکدیگر را به بادِ ناسزا می گرفتیم که چقدر دیر می گذرد. 
 
2/ نود و چهارِ! 
بهار و تابستانت را اصلاً به خاطر ندارم. گُنگ و ریز خاطراتی از تو در یادم به جا مانده که تلخ ترین شان از دست رفتنِ عمه بود. 
اما پائیز و زمستانت به تُندی گذشت برای من که از زود تاریک شدنِ شب ها وحشت داشتم. انگار که در ناشناخته ترین خیابانِ دورترین کشور پرتاب شده و راهِ خانه را گُم کرده بودم. 
گرچه اواخر زمستان مصادف با درگیرِ آ شدن بود اَما از زیرِ هجومِ نگرانی های مکرر جان و روانِ سالم به در بردیم و شُکر...

3/ خوبی اَش این است
امسال خلافِ پارسال که وَرِ دل هم بودیم، نیستیم دیگر.
خوبی اَش به این نیست. خوبی اَش به متفاوت بودنِ قضیه است.