1. روزِ بدیِ؛ 

اگر از من بپرسید روز بد یعنی زندگیِ بد. و زندگیِ بد حاصل فکر زیاد به جاده ایِ که هیچکس تَه ِ آنرا ندیده. 

شنیده اید که زندگی جاده است؟ همۀ ما ماشین های کوچک ِ اسباب بازی ای هستیم که در آن [جاده] انداخته شده. من اَما همان ماشین ِ کوچکی اَم که به حال خود رها شده. بنزین تمام کرده و امیدی به بُکسل ندارد. 

حس ِ رِخوَت بارِ به کف نشسته شدگی اَم دل خودم را هم زده.

حُناقِ یک روزه اَم تکانی به خودش داده، گفته: "همچین  بد هم نیستا... روز بعد و بعدتر هم به همین گَند ادامه می دهم!" 

از عُمق به ته رسوب کرده ام. هرچه بدو بدو می کنم، به چیز جدیدی نمی رسم. 

روزۀ سکوت م ادامه دار شده و به همه اعضا و جَوارِح م نفوذ کرده. 

مغزِ وِراج من که افتخار نمی داد از منبر پائین بیاید حالا خواب ِ خواب است. که اگر تَق تَق ِ حرفتان باعث ِ بیداری اَش شود با واکنش ِ عصبی اَش از طریق ِ چشم های گِرد شده و دندان قروچه های مُمتدم مواجه می شوید.

درک ِ خُنثی شدگی اَم از تصورِ غُرغُر و نِق زدن های روزمره اَم ترسناک تر است. 

دوست دارم نیست شوم وقتیکه دوست ندارم و دوست داشته نمی شوم.


2. پریسا را دیدم.

به لُطف ِ Yahoo، به محض گیرِ سه پیچِ حوصله ام. پس از 10 ماه.

پریسا را به شِکلِ گُربه تصور می کنم.

آرام، ملوس و باظرافت.

با این خصوصیات عجیب نبود در اِکیپ سه نفره مان محبوب پسرها باشد. [همیشه] بر عکس ِ من و تینا که رفتارمان چشم را می زد از بَس که لوس و لَوَند نبودیم. [!]

لَوَند بود و Face ِ فوق العاده دخترانه ای داشت. حالا پس از مدت ها با دیدن قیافه اَش فکر می کردم پریسا آنطورها که آن وقت ها تصور می کردم، خوشگل نبوده. جذُاب بوده.

یاد آن وقت ها اُفتادم که تا پدرام زنگ می زد پریسا فیوزِ نشستن می پَراند و با یک پَرِش ِ قهرمانانه به سمت موبایل خیز بر می داشت. آن وقت من و تینـا یک طورِ خاص بدجنس می شدیم و هرهر می خندیدیم اما از صمیم قلب او را دوست داشتیم.

پریسا موجودِ بی آزاری است که بی آزارها را هم دوست دارد. 

برای همین هم هنوز که هنوز است گیاه خوار است.

چندین گربۀ خیابانیِ مریض را به سرپرستی گرفته و به شدت طرفدارِ رژیم و ورزش است.

تینـا معتقد بود پریسا حرص درآر است.

هرروز یک حیوان را به خانه می آورد و صبح های کَله سحر می رفت تا دور تا دور پارک را بدود. آن وقت ما در تختخواب با یک چشم خواب و با چشم دیگرمان خیره به موبایل بودیم.

با این حال دیشب همه چیز تغییر کرده بود.

پریسا دغدغه های پیش را هنوز داشت اَما برعکس ِ شق و رق بودن ِ همیشگی اَش خودش را وا داد: "با پدرام به هم زدم. سرد شدیم. من سرد شدم. او هم... دیگر کاری به کار هم نداشتیم."

وا رفتم. 

لبخندِ گَل و گشادم جمع شد و پلک م پرید. در مغزم Oh My Gosh ِ بزرگی نقش بسته بود.

"خب..."

"هیچی. با میلاد دوست شدم اما... نشد. یک ماه است که Cut کردیم. پسر فوق العاده ای بود اما نشد. خواست روابط م را محدود کنم، کردم اما جواب نداد. اذیت شد. اذیت شدم. هر دو رفتیم.

تو چی؟ هنوز با امیری؟"

"به هم نزدیم."

"Aw، پس خیلی رابطۀ..."

دوست نداشتم بشنوم. آواز دُهُل بود.

تو چه می دانی من به دوست داشته شدن اَم شک داشتم. دارم.