قسمت اول: وقتیــ موضوع کم آورده بودم، از تو پُرسیدم که دربارۀ چه بنویسم...
خندیدی، گفتی: "از من. از خوبی ها و وَجَناتم..."

راست گُفتی خُب.
باید از تو نوشت.
مَردترین ِ من که گاه تداعی گَر  ِ یک کوه یخ می شوی...
بی دلیل، با دلیل عاشقت شدم، ماندم و به حتم و قطع خواهم ماند.
فقط نوشتن از تو سخت است.
از تو نوشتن جسارت می خواهد. 
حسرت می آوَرَد انگار؛ من از خوش نوشتن ها واهمه دارم بَس که قلم ِ شیرین نویسی اَم شور است.
بیشتر از آنکه بخواهم جــــــار بزنم، دوست دارم در سکوت بودنت را به مشام بکشم تا پُر شود همه اَم از همان الف ِ همیشگی اَم. 

قسمت دوم: باید اعتراف کرد...
بالاخره باید اعتراف کرد تو بیشتر از آن که زیبای دست نیافتنی اَم باشی، همان ترس ِ ملموس ِ از دست دادنت برای من هستی.
از این که وقت و بی وقت گاه و بی گاه خوش و خُرَم می گُذرانیم بی آنکه جنگ و جَدَلی در کار باشد، می ترسانی اَم.
مگر تَه ِ یک رابطه چیست؟ خوب بودن... به خوبی ماندن... به خوبی ماندن های مُداوِم که آخرَش عصارۀ روحت را می کِشد، می کُشَدَت از این همه کِرِختی، بی رنگی و یک نواختی.
دیگر مگر خوب شدن، خوب بودن و خوب ماندن چقدر جوابگوی ِ نیازهای ماست؟ مگر این "خوب" ِ لعنتی تا چند دنیا قرار است پیروز شود؟
به راستی حتی اگر تو برایم The Best شوی [بمانی]، این من هستم که جنبه اَم به زیر صفر می رسد. 
آخر من به خوب ماندن های یکنواخت عادت ندارم. 
من هیجان را دوست دارم. هیجان های موقت. از جنس ِ تو سر و کَلِۀ هم زدن و به فاصلۀ چند دقیقه آشتی کردن.
شبیه ِ فیلم های کِلیشه ای ِ ایرانی که اول ِ اول با بد شروع و آخر  ِ آخرش با هندی بازی تمام می شود.

قسمت سوم: کاش بدانی... بفهمی... این تحول ِ چند روزه اَت چطور ذره ذره تا مغز استخوانم نفوذ می کند و آدرنالین ِ حضور جدیدت به رَگ هایم فرو می ریزد.
عاشق تَرَم کرده ای، مَــــرد!