تـو سَرَم یک کوه ِ آتشفشان ِ فعال وایساده؛

مواد مُذاب از قُلۀ کوه که دُرُست تو مغزم قرار گرفته می ریزه تو گلوم

انتظار دارم این تلخی های زننده با تُرشی غیرقابل وصف یکباره از دهنم بپاشنــ 

ولی بیشتر به شکل بغض غرق شده در عصبانیت روی گلوم مونده و شبیه شمع ِ دور از شعله سیریش شده 

از این که انقدر حرصی شدم تصور می کنم چهارتا سنجاقک دور جُمجُمه اَم می چرخنــ

تو دلم آشوب شده

انگار که رخت چِرک می شورنــ 

حُباب رخت چرک ها تو معده و روده هام به طرز رقت براَنگیزی هُلُپ هُلُپ می کننــ

مواد مُذاب به دست هام نفوذ کرده و عرق ِ داغ ترشخ می کننــ

برعکس دست هام، پاهام...

انگار که دریای مَواج تو چشم هام جزر و مَد کرده رو پاهام

پاهام سرد ِ سرد دارنــ یخ می زننــ

چشم هام خیس ِ خیس ولی دریغ از یک قطره اشک.

دور نگاه ِش هالۀ سیاه و کبوده و من یادم نیست چند دقیقه است که اینطوری بهم زُل زده انگار که داره همۀ این ها رُ میبینـه

وایساده بودم ولی خوابیده بودم

اُفُقی ِ اُفُقی...

تخت ِ تخت رو تخت.

دارم فکر می کنم این چندمین باره آب روغن قاطی کردم باز!