به وقتـــ ِ شب قصد کرد از خانه برود تا برایمان شام ِ گرم بخرد، در این اوضاع ِ سرد که روزهای کوتاه و شب های طولانی اَش را آه کشیدیم و در انتظار یک خبر خوش سر به فلک گذاشتیم...

دلم خواست تا همراهت شوم. به عنوان دوست. خواستم که باز رویَم حساب کنی.

عیناً روزهای کودکی مان که هروقت از هر چیز دوتا را می خریدیم بهترترَش را قاپ می زدم بعد هم می گفتم: "چه فرقی دارد؟!" 

دلم خواست باز با هم در کنارت قرار بگیرم تا بگویی: "بیا این بهترترَش!" 

کتت را پوشیدی تا بدون اعتراض بروی، گفتم: "من هم میآما!" 

اعتراض کردی بالاخره. گفتی: "نه، من وقتی تنها باشم زودتر می آم."

ناراحت شدم. لب هایم جمع شد انگار. شاید هم آویزان شدند که مـ گفت: "مهگل را هم با خودت ببر! حوصله اَش سر رفته." 

لب هایت باز شد ولی من لباس هایم را پوشیده بودم دیگر. آمادۀ آماده. ایستاده بودم دم ِ در تا بپوشی برویم گردش! 

گردش ِ دو نفره ای که معلوم نبود چرا دلم خواست ببینم می خواهی چه بگویی. اصلاً چیزی می خواهی بگویی یا نه. 

پا به بیرون نگذاشته بودیم که لبخندت باز شد. لبخند تلخت دردناک بود. گفتی: "دیدی چه بلایی سر مادرم آمد؟" 

نخواستم اصلاً بد به دلت راه بدهم. گرچه همه چیز را فهمیده بودی. حتی از جراحی Amputee هم اطلاع داشتی و دیگر... دیر شده بود برای همه ناراحتی هایمان.

دیگر حتی اگر می رفتیم با عالم و آدم دعوا می کردیم... سر و کلۀ همدیگر می زدیم... انتقام خون پدرمان را می گرفتیم... وسط خیابان می نشستیم تا زار بزنیم... دیر شده بود!

از دست این دیر شدن ها دلم غمگین بود. بیشتر از اینکه می دیدم ناراحتی و حرفی برای گفتن ندارم.

اِی کاش مثل چند روز پیش می شد اُمید داد.

به تو، برادرت و مادرت...

کاش بار نگرانی هایتان را می شد کم کرد.

خیابان های پیچ در پیچ را که دور می زدیم تا به مقصد برسیم. 

نزدیک چهارراه ها که می شدیم دستم را می گرفتی و من یاد همان کودکی هایمان می اُفتادم که با وجود علاقه قدرت نگهداری و مواظبت از مرا نداشتی.

همیشه در دسته بی عُرضه جات گذاشته بودمت و از اینکه جور نیستیم با لج ِ تمام پسرعمه اَم را که نمره بیست کلاس و جزء رزمی کاران مقام دار بود، به رُخت می کشیدم.

این شد که تصمیم گرفتی بروی کاراته یاد بگیری تا روی هردویمان را کم کنی.

باز هم همان بودی و گرچه هیچوقت نشد فرصت بروز رُشدت را به خودم بدهم.

امشب دیدم!

دیدم که بزرگ شدی...

خلاف گذشته اَت صفات مردانه اَت می تواند دخترکُش باشد. 

از هدف های گُنده گُندۀ زندگی اَت گفتی و من شاخ در آورده بودم.

وقتی پای زن در میان آمد گفتی: "همه زندگی من مادرم است. تنها زنی که در زندگی من است، مادرم است." خندیدم که خندیدی، ادامه دادی: "خُب مادرم از اول تا همین حالا که در بیمارستان است، با من همراه بوده."

تاییدت می کردم. 

ناخودآگاه یاد مادرت، "آ" اُفتادم. روی تخت با آن حال ِ وخیم وقتی پرسیدم: "اینجا که بهتر است. استراحت می کنی..." 

چشم های اَشکی اَش لبخند دار شد: "هنوز هم دوست دارم بروم خانه برای بچه ها غذا درست کنم. همه دلخوشی من آن ها هستند."

به حق، "آ" برایتان همه چیز بوده.

از همان بدو تولد تا به الان مادری بوده که مادری کرده. 

ایستاده بودم که مردانگی هایت را بیشتر ببینم. اِنگار که در این مدت ِ مدید دیدار نکردن هایمان وقت نشده بود ببینم.

دلم تنگ شده بود. 

بی محابا گفتم. خندیدی: "سرم گرم کار است. فقط پنج شنبه ها و جمعه ها هستم که آن را هم صرف استراحت می کنم. حالا هم که... با این اوضاع پیش آمده نزدیک عیدی فکرم درگیر است."

از بچگی هایمان گفتم. از این که با هم پشت یک PC می نشستیم و Game می زدیم. 

خنده اَت گرفت: "الان از PC متنفرم!" 

وقتی وارد رستوران شدیم، در را باز کردی و منتظر شدی من اول تر بروم یعنی که بزرگ شدی.

وقتی پول مـ برای خرید کمتر آمد، دست در جیبت کردی نگذاشتی کارت بکشم یعنی که بزرگ شدی.

وقتی می خواستی سفارش بدهی و بگیری این تو بودی که پیش تر قدم بر می داشتی یعنی که بزرگ شدی.

وقتی زن ِ آرایشگر با لبخند رو به سویم قدم برداشت تا کارت بدهد، به نیم نگاهی اکتفا کردی یعنی که مرد شدی.

در راه برگشت وقتی شیرینی خیرات می کردند، گفتی: "هروقت به اینجا رسیدی... هروقت دیدی شیرینی خیرات می دهند... به یاد ِ مادرم، حتی نگاه هم نکن!" 


#در وصف بیماری موذی دیابت