دیشب وقتیکه حجم ناخواستۀ استرس هایم را از ژرفای وجودم عُق می زدم، 
نبودی...

امروز رَاس ِ نیازمندی اَم به خودت را نادیده گرفتی،
تصمیم گرفتی نباشی...

و من در بُهت میان ِ بودن، ماندن و رفتن هایت ایستاده بودم، 
درگیر شنیدن بهانه های صَدمَن یک غازت تصمیم گرفتم نیست شوم.

تصمیم گرفتم حتی اگر قرار است باشم، آنگونه که بودم هرگز نباشم.

فهمیدم همۀ آنطور بودن هایم برایت پَشیزی ارزش نداشتند. 

میخ شده بودم اِنگار تا در توی سنگ فرو بروم...

ندانستم که گاه کار نشد دارد و این "نشدن ها" دیرگاهی است با من عجین شده اند.

خودت را در خلوتت رها کرده ای، 
بی آنکه جلب ِ حضور همیشگی اَم باشی.

رو برگرداندی و
در سکوت تنها همراهت را آزردی.

همچنان که به آزارهایت افتخار می کنی، بی دغدغه های پیشین به زندگی ادامه می دهی...

چه صَد حیف... از مَهگُل ِ ساده و پُر مهر موجودی با وجودی یخ زده، دل زده و سراسر شَک و بی اعتماد نسبت به خودت ساختی تا دیگر هرگاه یاد تو کرد پُشت دست داغ کند دیگر "مَن ِسابق" نباشد.

+ با گَندآب ِ بهانه هایت چطور سَر کنم که سیل زد به ساخته هایمان؟

+ این سِیر حال خوش داشتن ما هی می گرده و می گرده تا یـہ جایی کـہ می رسـہ یهو وایمیسـہ. 
حال خوش داشتن تاریخ انقضا داره و حال خوش داشتن ما بعد از دو ماه پشت سر هم خوب بودن تموم شد.
انقدر کـہ پشت سر هم داره حالمون بد می شـہ حس فاسد شدن دارم. 
حس اینکـہ همـہ چیز داره از پایـہ فاسد می شـہ... و هیچی جلودارش نیست.
دلم نمی خواد دعا کنم. دعا کردن به زور خواستن چیزیـہ. چیزی شبیـہ ِ "فقط من باید بخوام همـہ چی خوب بشـہ!" 
خستـہ شدم... 
می شـہ شما جای من دعا کنید؟ 

+ اینکـہ همـہ داریم عین هم می شیم تقصیر Blog.ir ِ کـہ قالب های محدودی داره...