I. قید استخر را زدم. دو  ِ آذر نود و چهار تصمیم گرفتم استخر را با روژین ِ متوقع و آرزوی فیس و افاده ای روی هم دور بزنم و راستای خیابان بی سر و ته َش را پیاده راه بروم. 

بروم که نرسم.

ساده نبود. صبح از همه کارَم زدم تا باز به رویاهایم پا بدهم. ولی... به قیافه های چپندرچلاق شان که رسیدم پشیمان شدم. 

روژین دیگر روژین نبود. آرزو هم که ناراحتی های اخیر مربوط به زندگی َش امان تظاهر به خوش برخوردی را گرفته بود. 

چند وقتی بود که روژین می نالید و انتظار داشت بتوانم از لحاظ مالی دست َش را بگیرم. آن هم نه کم و موقت. طی ِ آشنایی یک ماهه مان می خواست با پارتی بازی وام جور کنم. وقتی دید پارتی ای در کار نیست، می گفت: "گوشی َ م را زده اند و کار نمی کند. آشنا داری؟" و من مفهوم دقیق دوستی خاله خرسه اش را نمی فهمیدم.

رابطه ساختگی اش از معنویات بوی تند مادیات گرفته بود. کم کم که دید خبری نیست، دیگر هردویمان در برخورد با آن دیگری خود واقعی مان نبودیم.

امروز پس از این که پول ترم بعد را واریز کردم، پشیمان شدم. تماس گرفتم و گفتم فردا برای تصفیه حساب می آیم. روژین هم مخالفت نکرد ولی برای بار دوم تماس گرفت که چرا؟ یک ترم شنا با این پشت ِ کار! حالا می خواهی بروی؟ گفتم برنامه هایم پُر شده. دیگر مثل سابق نمی توانم بروم و بیایم. گفت حیف است. چرا؟ لااقل یک جلسه! گفتم نه! شاید با دوستم استخر دیگری انتخاب کردیم و رفتیم. گفت اِ...!!!!! همۀ زحمت ها را من کشیده بودم حالا برای مربی دیگر آسان ترهایش را می بَری... 

بی مکث خداحافظی کِش داری کردم و گوشی را قطع کردم. کاش اصلاً هیچوقت دوباره با هم روبرو نمی شدیم. 

دلم تنگ می شود. 

دلم استخر جدید با آن محیط خَف را نمی خواهد. البته که دوست م در استخر دیگر انتظار ما را می کشد ولی من به همان استخر آبی نیم وجبی عادت کرده بودم. گرچه برای مربی گری باید همان جا بروم که فردا قرار است بروم. 

II. دارم خواب می بینم. 

یک رویای تَنگ. شاید تحت تاثیر حرف های م. 

آخر دیشب م با فــ قرار گذاشت. فــ استقبال کرد ولی م راضی نبود. من هم... ولی چه می شد کرد؟ حتی نمی خواستم نشان بدهم چقدر از درون دپرس وار فلجَم. 

انتظار نقل مکان را نداشتیم. انگار که به گَند بودن اخلاق هایمان پِی برده باشیم. هم روژین، هم من. توقع نداشتیم نتوانیم با اخلاق های کاملاً مشابه با هم کنار نیاییم و منتظر خبر دادن آن یکی دیگر بمانیم.

در خواب یک استخر می بینم. استخر دراز که بی عرض است. فقط طول دارد. 

فکر می کنم چطور می توانم این طول ِ دراز را شنا کنم؟ یکم ترسیده ام.

یاد حرف فــ می افتم. می گفت: "اینجا از بَس استخره درازه که نفس کم می آوریم شنا کنیم." م با لب و لوچه های آویزان به من نگاه می کرد و من می گفتم: "خب که چی؟ بالاخره باید از این خراب شده برویم." 

روژین را می بینم که به طور افراطی آرایش کرده. به قول غ تَخت ِ آرایش! 

دو تا مایو آورده معلوم نیست صاحبشان کی هست. یکی ش نوتر دیگری کهنه تر. 

همین که این ها را به دستم می دهد انگار که ماموری از دور او را نشانه بگیرد یا من این احساس را کردم، غش می کند. می افتد. روژین را گرفته ام. بیشتر از کل ِ صورت َش مژه هایش به چشم می آید. 

III. صبح بیدار شدم. م گفت روژین زنگ زده. گفتم که ناراحت شدی... 

گفته به تو هم زنگ می زند.

گفته یا می آیی یا می روم.

گفته ما قبل از هر چیز با هم دوست هستیم.

گفته...

سرم می چرخد. 

منتظرم... 

منتظر یک اتفاق بهتر.

روژین زنگ می زند. هردو مشتاق هستیم. انگار که فراموش کرده ایم چه شده. فرصت پیش آمده... 

فکر این که باز از فردا در خانۀ دوم پِلاس می شوم...! 

خوشحالم. 

:)

+ از پیش نوشته شده