یک. من با س که حالا در نقش های تیکه پارۀ سریال ک بازی می کند، دوست بودم و این جریان دو سه سال پیش بیشتر است. س را از یک شبکه اجتماعی دنبال می کردم. نه این که جزء آن دسته دخترهای رویاپرداز باشم چون س اهل هنر است، نقشه بکشم تا دوست شویم و گیلی لی لی...

فقط می دانستم س با ت دوست بوده و ت را خیلی دوست داشته. من هم که آن وقت ها با سر پوچ از احساس وارد دنیای دیگری شده بودم، یکبار زیر یک پست س کامنت گذاشته بودم. در حالی که اصلا تصور نمی کردم پاسخ ببینم [نه برای این که س آدم گُنده ای باشد!] تیرم به هدف خورده بود و خوشحال بودم. 

پس از آن کامنت کذایی Pm بازی هایمان شروع شده بود. از س که هیچ بود بت ساخته بودم! و سر خالی از احساسم پُر از حرف های عاشقانه شده بود. به وضوح می دیدم س لاس می زند. با دخترهای رنگارنگ آن هم نه یکی به طور ثابت در دید دیگران، تک و توک طوری که فقط من شک می کردم. 

دوستی ما هیچ وقت علنی نشد ولی روابط ما همچنان دوستانه و پررنگ بود. آن موقع ها که تردید در وجودم زنگ می زد، به گ گفتم: "برای من س را امتحان کن!" و گ که به خاطر روابط از هم پاشیده اش با م حال درستی نداشت و آن روزها من تنها همدم َش بودم پذیرفت و ما دیدیم بلـــــــه! 

گ با س قرار گذاشته بود و قرار بود حتی به سر قرار برویم و آنقدر بچه بازی در بیاوریم تا ثابت کنیم ما Super Woman هستیم ولی کار به آنجا نرسید. [خوشبختانه] 

م نگذاشت و من از دست گ شدیدا دلخور شدم که نقشه ام را بر آب ریخت.

حالا که فکر می کنم می بینم چقدر بچه بودیم. 

س در جای بهتری از پیش نشسته. منتها با آن همه تلاش شبانه روز باید در جای بهترتری می نشست. ولی در این که س عمیقا یک آدم پوچ و تو خالی است، شکی نیست.

دو. از این که گاه فراموش می کنم حرفی را در جا بزنم، متنفرم.

مثلاً وقتی دکتر مستوفی پرسید: "بیشتر  چه رویایی می بینی؟" گفتم: "هیچی..." که گفت: "حتما می بینی ولی یادت نمی آید." و من یادم رفته بود که خواب عمه ام را می بینم. به خصوص وقت های دلگیری ام که عمه ام را مخاطب حرف هایم قرار می دهم. 

روابط ما پر و پا قرص نبود ولی خب پس از یازده سال تلاش کردم تا برای آخرین بار در روزهای بیماری لعنتی َش که ضعیف شده بود، تماس بگیرم. حتی نمی توانست حرف بزند و من فکر کرده بودم که حاضر نشده! 

به آقای الف که گفتم گفت: "نه با تو که با خیلی ها حتی بچه هایش را برای دیدار پَس می زند. نمی خواهد کسی او را اینطوری که شده ببیند. می خواهد همه او را با همان ذهنیت های زیبا به یاد بیاورند." عمیقاً دلگیر شدم. بیشتر از فکری که کرده بودم شرمنده شده بودم.

شب آخر که حال او را از پرستار بیمارستان جویا شدم، فهمیده بودم دیگر نیست... و الف از این که پیش از تماس حس کرده بودم جا خورد. 

من بودم با الف و گریه هایم که تا صبح بند نمی آمد و الف احساس عجز می کرد که نمی توانست آرامَم کند. 

دیشب خواب َش را دیدم ولی فقط با یک صحنه خواب از جلوی چشمانم رد می شود. عمه در یک تابوت قهوه ای روشن که روی آن پر از گل رُز سرخ و شیرینی بود خوابیده بود و لبخند داشت.