یک. در استخر با یک زن آشنا شدم. از نوع حرّاف. یکی از آن ها که مدام دلشان می خواهد حرف بزنند. اجتماعی و خونگرم بود. ظاهری جذّاب هم داشت. با ابروهای کشیده و موهای بلوند تیره. 

کاملاً معلوم بود از تنهایی فرار می کند، هر کجا که می رفتم پیدایم می کرد و خاطرات پنج سال پیش َش را برایم بازسازی می کرد: "این استخر پاتوق من و همکارانم بود. روی هم پنجاه نفر می شدیم. اینجا از شدت ولووم موزیک رو هوا معلق بود. مدام در آب بازی می کردیم. بینی گیرم را می انداختم تا بچه ها بروند بیاورند..." 
شیرین حرف می زد ولی خب یکم وقت گیر بود. 
مرا یاد زیبای دوست داشتنی دوران کودکی ام می انداخت.
از آن سال های خاطره انگیزم چند وقت است که می گذرد؟ شش یا هفت ساله بودم و تمام تصورم از "فریبا" یک اسطورۀ آغشته به رویاهای آبکی ام بود. پوست روشن، چشم های عسلی، موهای به قول الف بینگول بینگول تا کمر به رنگ طلا. فریبا همه شان را با هم داشت و من عاشق این زن فریبنده شده بودم که با ظاهر جذب و با اخلاق شیفته ات می کرد. 
پائیز همان سال ِ آشنایی با "فریبا" بود به نزدیک ترین استخر ویلای فرشته این ها در کلاردشت رفتیم. چندتا بچه بودیم و چندتا بزرگ. قد و نیم قد استخر کوچک را پر کرده بودیم. فریبا پری دریایی شده بود و هر بچه ای که پشت او می نشست تا به آن سوی استخر برود خوش اقبال ترین بود. 
کمی بعد فرشته به میم گفت: "فریبا به ک [دایی ام] می آید." و من در پوست خودم نمی گنجیدم از این که قرار است فامیل بشویم. نقشه می کشیدم کِی می توانم پُز فریبا را به دوستان نیم وجبی ام در مدرسه بدهم و من دوصد برابرتر از بقیه خوش اقبال تر می بودم! 
سال ها گذشت و... نشد!
سرنوشت طور دیگری رقم خورد. "ک" هرگز فریبا را ندید و او با مرد دیگری ازدواج کرد. بعدترها در جشن تولد یک سالگی بچۀ فرشته این ها که شرکت کردیم، فریبا را با یک شکم برجسته دیدیم. دیگر به نظرم آنقدرها هم خوشگل نمی آمد.
پارسال آقای الف خبر داد که فرشته بر اثر خطای دکتر در عمل جراحی بای پس معده فوت کرد. آنقدر بغض تا سرسرای گلویم آمده بود، به شوخی گفت: "راستی فریبا را یادت می آید؟" و من لبخند زدم.
یاد آن شب که بادمجان ها را برای یک میزاقاسمی ِ درست حسابی پوست می کندیم افتادم. من کنار میم، روبرویم فرشته و فریبا نشسته بودند در حالی که داستان های خوف آور تعریف می کردند، از خنده ریسه می رفتیم. 
+ از پیش نوشته شده

دو. امروز بی آرایش به خیابان زدم. البته عجیب نیست. من از همان روزهای نخست که استخر می رفتم، بی این که جلوی آینه بایستم صورتم را غرق پودر و رنگ کنم خانه را ترک می کردم.
امروز ولی حس خوبی نداشتم. از همان ابتدای رفتن... صورتک ها جلوی چشم هایم رژه می رفتند.
صورتک های پلاستیکی به سان دلقک با ابروهای پوست بادمجانی، چشم های سبز و آبی، دو سوراخ به حکم تنفس و یک دایرۀ زُل که نقش حرف زدن بر عهده داشت.
صورتک ها شبیه هم می نمود. گاهاً فریبنده و دلربا هم بود. در عین این که سعی می کردم دلم نخواهد این شکلی باشم، حرف های الف در سرم می پیچید. 

سه. مثلاً خوبی اش این است یاد می گیری "بد" باشی. 
بدها بد نبودند. بدها را بدترها بد کردند. 
اینطوری که با کارهای بد از همه چی زده شان کردند. رَدِشان کردند و گفتند هِـری!
خوب ها از خوب بودنشان پشیمان شدند. برای این که رو دست نخورند گفتند بگذار این بار را بد باشیم. برای محافظت از خودشان دیگر به بقیه اهمیت ندادند. فقط بد شدند و دیدند بدترها را جذب کردند. حتی خوب ها هم دوستشان داشتند و بدها دیگر ندیدند چه صدمه ای به خوب ها می زنند. فقط خودشان را می دیدند که اینطوری جلوتر هستند و به راهشان ادامه دادند. چه بسا اینطوری نازکِـش های بیشتری هم داشتند.
مرسی که نابودم کردی و گند زدی به همه چیز. لااقل اینطوری راه ادامۀ بقا رُ یادم دادی. =)

چهار. گوش کنید به: