یک. "آرامش" برای من محدود [یا ملزم] به حضور سایرین بوده. البته نه هر سایرینی، بیشتر الف. من برای فرار از استرس های خودآگاهی ام بیشتر الف را به صورت پناه می بینم. که اگر نباشد یک سوی میزان آرامشم می لنگد. 
هرگز فکر نکرده ام وقتی من اینطور از لحاظ آرامش به کسی وابسته هستم، توانایی آرامش بخشیدن را دارم یا نه. 
و از نظر من این سوال برای پرسیدن اصلاً خوبیت ندارد. چرا که ممکن است برای این که دلت را نشکنند بگویند: "وای این چه حرفی ست که می زنی؟ معلوم که است که همینطور است." 
برای من پرسیدن این طور سوال ها سخت است. انگار که به غرورم بند باشد و ترس از "نه" شنیدن داشته باشم تا به یکباره فرو بریزم. ولی برای امثال نیلوفر ساده است. می پرسد و بدون این که فکر کند پاسخ ها ساختگی و گاهاً تصنعی است، خوشحال می شود. اعتماد به نفس دو چندان می گیرد و باز به همین منوال ادامه می دهد.
این شیوه برای من احمقانه است. طریق احمقان برای خوشحال کردن شخص خود است. چیزی شبیه به دلخوش کُنَک.
برای همین اگر نیلوفر در روز ششصد و شصت و شش سلفی با یک Position بگیرد برای بار هزارُم می پرسد: "خوب شدم؟" و اصلاً یک درصد فکر نمی کند من یا بقیه نمی گوییم: "نـه!" 
همین که با لبخند یکوَری تند تند سر تکان می دهم که یعنی بس است لعنتی. تمام ش کن! انگار یکی از مشغله های مهم زندگی اش حل شده باشد، نفس راحتی می کشد و به زندگی ادامه می دهد. 

دو. در زندگی الف جز من، سه زن وجود داشتند که یکی از آن ها هنوز هم حضور دارد و دوتای دیگر به لطف من همان ماه های وسط بدرود گفتند. 
یکی از آن دو که جزء تر و خشک ها سوخت، "مهسا" بود. در اصل مهسا دوست هم نبود. از آن جا که بیشتر به راهنما نیاز داشت تا دوست، الف به او مشاوره می داد. روابط این دو آنقدر سِری نبود که توهم بگیرتَم: "یا من یا مهسا!" حتی الف مشکلات او را با من در میان می گذاشت و من به وضوح می دیدم مهسا نمی تواند رقیب باشد. همان اوایل برایم از دور خارج شد. طوری که بودن و نبودن او برایم تفاوت نداشت. هنوز هم خیلی عادی از الف دربارۀ او می پرسم تا اگر کمکی از دستم بر می آید انجام بدهم ولی... خبری نیست.
دیگری "نگاه" بود. روابط الف با نگاه برایم فوق سِری می نمود. چرا که هنوز وارد رابطه با الف نشده از روابط آنچنانی اش با نگاه برایم داستان ها می گفت و من هنوز نمی دانستم حکم او برای الف چیست. 
و هرچه می گذشت برایم گُنگ تر می شد و حس می کردم الف طوری رفتار می کند که گُنگ هم باقی بماند.  
شک خوره شده بود و حسادت های بی استدلال روحم را می خورد. طوری که تمرکزم از روی رابطه پریده بود و درگیر روابط خیالی الف شده بودم. 
شاید اگر بازی های کودکانه مان بر سر دیگران آنقدر لبریز از حسادت و لجبازی نبود، نگاه حکم مهسا را داشت. روابط طبیعی بود و من شبیه عروس های دو به هم زن نبودم. 
اشتباه هردوی ما حساسیت های بی جای دوره ای بود که هیچ کدام برای برطرف شدنشان تلاش نمی کردیم. در عوض کرم می ریختیم تا به خیال خودمان پی ببریم با محدود کردن آن یکی چقدر همدیگر را دوست داریم. 

سه. تــو! هیچوقت فکر کردی اگر انرژیتُ بذاری عین آدم رفتار کنی و حرف بزنی واکنش بهتری ازم می بینی؟ هنوز نفهمیدی منُ باید خَرَم کنی؟!