یکبار از همین جلسه های شنا روژین گفت: "به فال اعتقاد داری؟" گفتم: "تا حدی. انقدری که به نفوذ اعتقاد دارم به فال ندارم. مادربزرگ خودم هروقت قهوه می خوریم یک چیزهایی می گوید. غالبا تکراری ولی اگر بگوید، می شود." گفت: "پس خانم بیات را ندیده ای! حتما بعد از شنا بیا برویم برایت بگیرد ببین فال یعنی چی. حداقل این است که بیات هیچ چیز دربارۀ تو نمی داند ولی آشنا بالاخره یک چیزهایی می داند." 

حریف روژین نشدم. بالاخص که کنجکاو هم شده بودم. 30 دقیقۀ آخر رفتیم تا بیات برایم از دانسته هایم و ندانسته هایش یا دانسته های نشده اش که در آینده قرار است برایم بشود، بگوید.

بیات با دیدنم ابروهای کشیده اش را تاب داد: "بهتر است خصوصی برایت بگیرم. بالاخره شاید چیزایی باشد که تو نخواهی کسی بداند. من هم اینطوری راحتترم."

سراغ دورترین میز دور استخر رفتیم. بیات با آن اندام پُر تقریبا خودش را قل می داد تا برسد. و من پشت سر او منتظر بودم برسد. 

صندلی را کشید: "روبروی من بشین!" کارت ها را کشید و در حالی که به افق خیره شده بود: "دست چپت را روی کارت ها بگذار." گذاشتم و مات به کارت ها خیره شده بودم که یکی پس از دیگری می کشید.

"خب... حالا شروع می کنیم. تو یک خواستگاری نداشته ای که قبلاً..." در این موقع به صورت من خیره شده بود تا عکس العمل مرا ببیند و من به ذهنم فشار می آوردم این "او" که می گوید کیست. دلم می خواست راست باشد ولی نبود. بود ولی انقدر که او می گفت نبود.

"حدود یکی دو سال پیش مثلاً..." من با لبخند یک وری ای سر تکان دادم تا ادامه بدهد. 

"خب... می گم که! اینجا افتاده! من هم دارم می بینم." خنده ام گرفته بود: "خب..."

"این پسره که دو سال پیش بوده میاد خواستگاریت، هیچ مشکلی هم نبوده ها ولی یدفعه میره! حالا یا با کسی جز تو یا... نمی دانم." بعد به صورت من خیره شده بود تا ببیند من چه می گویم. من هم ساکت منتظر بودم بیشتر بشنوم. گرچه می دانستم خزعبلات می گوید ولی دلم نمی خواست بروز بدهم. 

"ولی الانم با کسی هستی! ببین این کسی که باهاش هستی، خیلی دوستت داره. خیلی بیشتر از قبلی. این میره به باباش توضیح میده که همچین دختری هست و این دختره رُ میخوام. و پدرش هم قبول می کند." 

درست همین جا بود که من از شدت مزخرفات دهانم نیم باز شده بود و نمی دانستم بخندم یا بگویم بس کن. چرت و پرت هم حدی دارد.

"ببین عزیزم. پدر تو کمی عبوس نیست؟ اینجا دارم می بینم که پدرت زیاد با ازدواجت موافق نیست."

کارت روی کارت می ریزد و به من خیره می شود. انگار که توقع داشت با چهار تا کارت هرچه دارم روی دایره بریزم و تحت تاثیر جو حاکم بگویم: "آخ گفتــــــی!" :(

"مادرت خیلی غم داره. بیشتر ناراحت خواستگار دو سال پیشت هست که رفته... انگار که هرجا میره گریه اش میگیره. حتی بیشتر از تو. راستی تو چرا با این پسر جدیده بدی و هنوز قبلی رُ دوست داری؟" 

در حالی که خودم را کنترل کردم تا نخندم: "نه، کی؟ من؟!" 

"آره... دارم می بینم! ببین این پسر جدیده اصلا خوش نداره که تو به دوست صمیمیت همه چیزُ میری میگی. اینطوری تو چشم میای. همه چیزُ نرو به دوستت بگو. نه این که دوستت بد باشه ها. این پسر جدیده خوشش نمیاد. راستی اسم این پسر جدیده چی بود؟!"

یک اسم می گویم. 

"آها... ببین این پسره تو رُ بیرون هم میبره؟ اصلاً حرفی از ازدواج زده؟" 

گفتم: "نه" 

گفت: "پس جدی نیست... یک بیرونم هم نمیبره یک ساندویچ بخره!" 

من با صورت پوکر فیس نگاه َ ش می کردم و نمی دانستم چه بگویم. تا سر این سوال می گفت با پدرش هم حرف زده و قرار است خواستگاری هم بیایند پس یکدفعه چی شد؟ =))

"یکی توی فامیل نیست که یا تو خوشت میاد یا برعکس؟"

به مغزم فشار می آورم. ما حتی در فامیل پسری نداریم چه برسد به این که...

"نه!"

"افتاده! منم دارم میبینم. حالا یا الان یا قبلا!"

"نه... یادم نیست." 

کارت روی کارت ریخت که نیت کن.

"نیتت ُ باید بهم بگیا! اصلا اصل ورق این هست که تو نیتت ُ بگی. اینطوری بهتر است."

خب بگو ممکن است باز چرت های بیشتری بگویم. می ترسم. :|

"خب... برای زندگی خودم."

"زندگیت... ببین کسی میاد میگیرتت که واقعا دوستت داره. حالا شاید سوار بر اسب سفید نباشد ولی... واقعا می خوادت." :) :دی =)

"برای شغلم"

"شغل؟؟؟؟؟ دیپلمه ای؟" انگار که همۀ نیت ها باید آغشته به روابط با پسر باشد، تعجب کرد. زیاد.

"نه خیر، لیسانس. قصد ادامه هم دارم."

"اوه... یک شغل فوق العاده دارم میبینم. شاید اداری - دولتی. از هفت تا نه وعده تو زندگیت معجزه رخ میده. راستی اینجا یک منبع درآمد افتاده. تو منبع درآمد خاصی داری؟ من نمیگما! افتاده..."

نگاه خاصی می کنم: "دیگر نیتی ندارم."

"یکی دیگم بکن!"

"OK... برای دوستم."

"دوستت... همین که این پسره ازش خوشش نمیاد! ببینم این دوستت با کسی دوست نبوده؟"

"بوده..."

"به هم زده؟"

"اوهوم"

"میگم که! هنوز به پسره علاقه داره و خیلی غصه داره." 

یعنی تنها شکی که نسبت به نیلوفر ندارم این است که نه تنها علاقه ای به آ ندارد بلکه می خواهد سر به تن ِش هم نباشد.