1. سه روز است که الف سردرد دارد ولی نه اعتراض می کند و نه به رو می آورد. نمی دانم برای چه. شاید مثلاً اینطوری معذب تر است که من هی بگویم این کار را بکن، آن کار را نکن و... . من هم که اینطور جاها علاوه بر نقش اصلی ام آن نقش مادرانه ام هم گل می کند و به نظر خودم گند می زنم. 

دیشب پس از یک ماه یک بگو مگو کردیم. بگو مگویی که از نظر من ساده و از نظر الف به حق بود. می دانستم این روزها شدت عصبی بودنم به اوج رسیده و هرکسی که آسه آسه از کنارم عبور کند در معرض سگ شدنم قرار می گیرد. بدتر از اتفاق دیشب این بود که من ِ آرام و ملایم که با حرف های شوخی گونۀ کسی با خنده واکنش می دادم، از این که بی محابا به شوخی کنندۀ ناشناس واکنش دادم و کمی هم دهن به دهن شدم، اصلا از بابت کارم پشیمان نبودم. چه بسا خوشحال هم بودم چون یکم از آن حالت عصبی بودنم کم شده بود و از خیالم می گذشت که دیگر مثل سابق اجازه نمی دهم کسی خودمانی شود و شوخی شوخی وارد حریم من شود. 

ولی... نظر الف فرق داشت. از نظر او من همیشه باید محتاط و بی سر و صدا باشم. آنقدر که حتی اگر کسی فحش نامربوط بدهد سرم را به پائین بیاندازم و حرف نزنم که این در باور من نمی گنجید. برای این مسئله حداقل یک ساعت به بحث و تفحص دربارۀ رابطه مان پرداختیم. طوری که الف با یک حرف منطقی بحث را تمام کرد: "اغلب نظر من و تو متفاوت است. سخت نگیر... اگر بخوایم راجع به این مسائل هی بحث کنیم اوضاع خوب پیش نمیره."و آرام شده بودم گرچه به یاد گذشته دق و دلی هایم را خالی می کردم ولی الف ساکت بود. می گفت سرم درد می کند و استراحت برای هردویمان لازم است. 

به عادت همیشگی قبل از خواب فکر می کردم. شاید حق را به الف می دادم. به خصوص با آن حرف آخر... تحت تاثیر قرار گرفته بودم. می خواستم باز حرف بزنیم که بیهوش شدم! 


2. امروز از آن روزهای کوفتی بود که تا سر حـــــدِّ مرگ دلم نمی خواست استخر بروم و کلاً حس و حالی در خودم نمی دیدم که جینگیل پینگیل کنم و بپرم تو آب! و روژین با آن صدای مثلاً جدی گونه اش راه به راه بگوید: "آفرین!!!!! عالـــــی! دوستت دارم. تو داری پیشرفت میکنی. باید یک شیرینی به من بدیا. دست کم کاری کردم که خودت با پای خودت بیای تو قسمت عمیق و ورجه وورجه کنی." از نظر من این تعریف ها وقتی حال و حوصله نداری یک مشت خزعبلات است. 

ولی با این حال بدون این که دوش بگیرم با خواب آلودگی لباس پوشیدم تا بروم. در کمال تعجب می دیدم همۀ مسیرها شلوغ و بسته شده است و تازه فهمیدم داستان از چه قرار است...!

با خوشحالی راه رفته را برگشتم و نرفتنم را گزارش دادم. 

دیگر خوابم نمی برد.


3. الف می گوید: "کتاب بخوان! قرار نیست سایت های کتاب را بالا و پائین کنی و دست آخر خودت یکیشان را هم نخوانی." 

درست است! الف یک موجود شق و رق است. :l 

از آن هایی که هیچوقت پشت سر کسی غیبت نمی کند و یک جو خاله زنکی در بساط اخلاقی اش نیست. این مرد از آن مردهایی است که کم حرف می زند. کم می خندد و زیاد فکر می کند. [آخری را شک دارم.] 

از آن ها که اگر تو ماجرای دوست ِ دوستت را برای او تعریف کنی با دو چشم نافذ نگاهت می کند و در جواب، اگر خیلی خوش شانس باشی سری تکان می دهد و می گوید: اوهوم. و دیگر پیگیر نمی شود ببیند چه در سرت مانده از آن ماجرای دوست ِ دوستت!

و از نظر الف این مسائل به ما ربطی ندارد. خیلی خارجی. :| :))

بنابراین ما کتاب "یک مرد" را ورق می زنیم!!!!!


4. خبری از آقای الف نیست...

نه من مشتاقم تا حالی بپرسم، نه خودش و همین بهتر است که گاهی رد می شود فقط از ذهنم.