1. ملودی هایی هستند که به قول نیلوفر دوست نداری شان ولی تو را می بَرند... می کشانندَت به آن جا و آن جاها... 
می خواهم بگویم "حضور اتفاقی" چارتار هم همین است.
گوش می دهی و تو را می برد. هر چقدر که عاشق نباشی. هر چقدر که تو باغ [فاز] نباشی ولی برای لحظه به لحظه شنیدن صدای گرشاسبی بی تابی می کنی. بعد... آرزو می کنی که کاش کسی بود تا با همین صدا هر روز برایت بخواند. طوری که خواندنی هایش تمام نشود. گرچه برای هرکس که عاشق است صدای طرف ِ رابطه اش گرشاسبی مانند یا حتی فراتر است. مثلاً من فکر می کنم گهگاه هنوز صدای الف شبیه به این صدا بوده و اگر میم با سقلمه هایش نگوید:" خیلی! از بس بهش اینجوری بها دادی پررو شدا..."، از او می شود هنوز یک بت رو هوا ساخت. 
حقیقت این است که راست می گویند تنها صداست که می ماند... 
باید اعتراف کنم امروز وقتی غریبه ای اشتباهاً گوشی ام را به صدا درآورد به غلط کردن افتاده بودم. حتی دلم نمی خواست یک درصد احتمال بدهم الف باشد. تا چندین دقیقه رعشه ای از سر تنفر گرفته بودم که اگر میم نبود به همان اف یو سی کِی معروف می رفتم. حتی الان هم وقتی فکر می کنم تنفر از جزء به جزء دل و روده هایم تا دیوارۀ مری ام بالا می اید و طی حرکتی دل پیچه های سر گیجه آور می گیرم.

2. نمی دانم چه سِری در دوستی های دخترانه وجود دارد که تا با یکی احساس صمیمیت می کنی و با سه چهارتا شوخی فکر می کند الان است که نمک همینطورررر از ریخت و قیافه اش سر ریز کند و به این ور و آن ور بپاشد!
مریم دیروز طی یک حرکت از نظر من بی شعورانه شوخی دخترانه مان که بین خودمان بود و هر از گاهی با گفتن آن می گفتیم و می خندیدیم به قصد یا به عمد جلوی یکی از کسانی که می شناختم و رودروایسی داشتم لو داد. من که غرق خجالت شده بودم با توپ و تشر سعی می کردم به او بفهمانم که درست نبود! 
جالب تر این که کسی که مریم را دوست دارد، نشسته بود و برایم دردل می کرد. از این که او می تواند دختر رویاها باشد و... در میان کلمات دو سه نکته ای را لو داد که مریم همان ها را دقیقاً همان ها را به غلط برایم گفته بود. چیزی شبیه به دروغ که نه... خود دروغ بود! من که میم را از قبل تر می شناختم وقتی دانسته هایم را گفتم جا خورد ولی در عالم خودش آنطور که دوست داشت برداشت می کرد و من آه می کشیدم. 

3. حس هیچ چیز نیست و من به هوای دو نفرۀ پائیز حساس شده ام. تا غروب می شود دلم می گیرد. می خواهم فرار کنم برای همین به سرعت نــــور با میم و نیلوفر مشغول حرف می شوم. چهارتا حرف از گذشته که می زنیم بیشتر شبیه Fun می گیرد همۀ دنیــــــــا. دلم می خواهد زودتر کلاس هایم شروع شود تا از شر این فکرهای لعنتی خلاص شوم.

4. شب ها Vikings می بینم. 


عاشق Ragnar شده بودم ولی با خیانتی که به Lagertha کرد، بیشتر عاشق Lagertha شدم. چقدر این زن خوب است...
قوی بودن تا چه حد؟! 
می شود شبیه Lagertha بود مثلاً.
آن وقت زن بودن هیچوقت رنگ و بوی ضعف نمی گیرد.