1. این روزها مـود من از فیلم و سریال با مضمون های گاهاً تکراری [ریسک] به خواندن رفته و بیشتر جذب کتاب های خاطراتی می شوم. دیروز در لابلای کتاب ها خاطرات تاج السلطنه را پیدا کردم. هنوز در نخستین صفحه ها این پاراگراف در ذهنم Bold و Boldتـر می شد:

پاراگراف


2. دایی ِ الف از کرج به منزل الف این ها در تهران کوچ کرده. اگر بگویم با خبر آمدن مهمان به خانه ـشان ذوق کردم، بیراه نگفتم. روزهای اول چنان آسه آسه راه می رفتیم که مبادا خاطر دایی را مکدر کنیم. یکم که گذشت طاقت ـمان از مراعات کردن سر آمد. نمی شد شب ها بیشتر از Time خواب او حرف بزنیم. دیگر دغدغه ـمان رفتن او شده بود و من علناً  بروز می دادم که اذیت می شوم که نهایتاً راهکارهای الف مؤثر واقع شد و ما در حضور مهمان حتی به قبل بازگشتیم. 

نتیجۀ اخلاقی: مهمان باید مراعات سبک و سیاق میزبان را کند نه بالعکس. D:


3. از نظر الف من یک نوگرا و از نظر من الف یک سنّت گراست و جنگ میان ذهنیت هایمان تمامی ندارد. کمتر و بیشتر می شود و گاهی اوقات این تفاوت آنقدر به چشم می آید که ترس از عدم تفاهم در وجودم وول می خورد. 


4. اسم آقای الف که می آید خون در رگ هایم یخ می زند.

پس از آن همه احساس هم دردی از این که به خاطر ناراحتی قلبی در بیمارستان بستری شده بود، بیشتر از این که بی خبر به مسافرت رفت ناراحت شدم. 

روز سوم در حالی که مدام فکر می کردم باز اتفاق بدی افتاده زنگ زدم گوشی را برداشته با صدای کاملاً خوشحال می گوید در جاده هستم نگران نباش و دارم بر می گردم.

به خانه که رسیده می گوید دلم تنگ شده. یادم نمی آید چه گفتم فقط انگار محتویات مغزم را به یکباره Text کردم و روی Pm  َ ش بالا آوردم.