سکانس اول _

دو آدم در کافه، یکی تو دیگری من. تنهای تنها در تَه تَهـای کلبه روبروی یکدیگر نشسته ایم. دست هایمان در هم گره خورده. برق اشک چشمانمان را می زند. گوشه های لبمان آویزان است. تا حد ممکن سینه هایمان را بر دنج ترین نیمکت کافه جلو آورده ایم تا بر همدیگر چمباتمه بزنیم. 
دست هایت یخ کرده عزیزم. از دیدن چشم هایت فرار می کنم. جرات دیدنشان را ندارم وقتی می دانم یک قطرۀ سمج از گوشۀ چشمت قصد دارد سرازیر شود تا دلم را به درد آورد.
ما نمی دانیم که بار دیگری هست یا نه فقط می دانیم این آخرین بار است که همدیگر را آنقدر نزدیــــــک می بینیم. دست بر دست، چشم در چشم، فِیس تو فِیس. 
هیچکدام نمی توانیم حرف بزنیم. در سکوت بی رحمانه ای غرق شده ایم اما چشمانمان فریاد می زنند. تنها کافی است کمی جرات کنیم و به یکدیگر خیره شویم.
با نگاهت مرا می بلعی. قدرت تکلم از من سلب شده وگرنه می گفتم اینطور که مرا نگاه می کنی قلبم از تپش می ایستد. می ترسانی ام. فکر می کنم دگر باری نیست. نکن مرد! 
مشت هایت را بیشتر می فشاری: سخت شد... و از بازی روزگار بغض می کنی. کمی شانه هایت درهم فرو می رود. انگار که باری سنگین بر دوشت گذاشته باشند درهم می شکنی. 
فنجان های قهوه کنار هم سرد می شوند... یخ می زنند. 
و ملودی به سوی تو، به شوق روی تو، به طرف کوی تو... 

سکانس دوم _

باز ما در همین کافه، پس از دو سال ترجیح داده ای دگر بار روی همان نیمکت در دنج ترین جای کلبه بنشینیم. مرا متقاعد کردی که بیایم و ببینمت. فنجان های داغ قهوه را سر می کشیم و سرمان را تا حد ممکن در گوشی های موبایلمان فرو می بریم یا شاید هم خودمان را سرگرم جلوه می دهیم.
نمی دانم محکم ترین دلیلت پس از این همه مدت برای دیدار تازه کردن چه بوده. حقیقت را بخواهی اصلا تمایلی برای سوال کردن ندارم و تو هم مشتاق نیستی توضیح بدهی. 
هدیه ات در کنج دیوار خاک می خورد. انگار که دارد به این همه سردی نیشخند می زند. 
بالاخره لب هایت باز می شوند. نه به لبخند به پوزخند: یادت میاد بچه بودیم و بچه بازی درآوریم؟
ناخودآگاه برق نگاهم می پرد. لب هایم شُل و آویخته به لبخندی تلخ باز می شود و از ترس فهمیدن تو قهقهه وار می خندم.
فنجان های قهوه تهی شده... تفاله ها بر در و دیوارشان نقش بسته.
و ملودی سکــــــوت
با طعم اشک های تلخ.