از ارتباط های کوتاه، بی مسما و از آن ها که به یک سلام و خداحافظی ختم می شوند و مابین حرف های تکراری ای همچون خوبی؟ چه خبر؟ چیکار می کنی؟ بارها و بارها زده می شود و هیچکدام پاسخ های صادقانه ای در بر ندارد، بدم می آید. 
من از روابط Fun که چرت و پرت بگوییم و بخندیم بدون آن که از حال اصلی دل یکدیگر باخبر باشیم، بدم می آید. 
من از دلقک بازی بدم می آید. 
از آن دسته ارتباط هایی که اگر سال تا سال حال طرف را نپرسی او هم پا پیش نمی گذارد تا بفهمد چه مرگت است، بیزارم.
برای همین هم دور روابط پوچ را یک خط Bold قرمز کشیده ام و مگس دورم پرسه نمی زند. 
آدم کم حرفی چون من از صبح که بیدار می شود اگر حرف تازه ای نداشته باشم [یا باشند] کل مکالماتم بر پایۀ خوبم، مرسی، هیچی و... بنا می شود. 
آدم های جدی را دوست دارم ولی دلیل نمی شود از آدم های شوخی که بادلیل می گویند می خندند و حالت را از این رو به آن رو می کنند بدم بیاید. دلم می خواهد روابطم گسترده نه بر پایۀ کشک باشد. آدم هایی که رابطه با آن ها به یک دردی بخورد. 
از بلاتکلیف ها فرار می کنم. از آن هایی که در گفتگو هردویمان کم می آوریم و چشم به دهان هم دوخته ایم تا دیگری حرف بزند. 
من از مدیریت کردن مکالمه بیزارم. اگر از کسی هم خوشم نیاید وقتی حرف می زند ساکت می شوم آنقدر که آخر خودش تشخیص بدهد اگر خداحافظی کند سنگین تر است. 
اگر بی حوصله دست به چانه زده ام و بِر و بِر به تو نگاه می کنم و تو مثل بز به من خیره شده ای دلم می خواهد تو با حرف حوصله ام را برگردانی نه این که مثل گاو سرت را پائین بیندازی و بروی تا شاید روزی ساعتی خودم حالم بهتر شود. چرا باید فقط تا آن موقع که من حوصله دارم حرف برای گفتن داشته باشیم؟