1. دیروز برای اولین بار پس از چندین سال به آقای الف زنگ زدم تا رسم ادب را به جا آورم گرچه کمی فضولی چاشنی اش شده بود اما در امر مطلب تاثیری نداشت. میم کنارم نشسته بود و منتظر بود تا با شنیدن صدا و ادامۀ داستان واکنش های فیزیکی فیس مرا ببیند. 
دو سه بوق که خورد صدای گرفته ای در گوشی پیچید. برعکس آن که همیشه تصور می کردم وای حالا اگر بعد از سال ها صدایش را بشنوم از هوش می روم و... بی خیال تر از آن نمی شد که برخورد کنم حتی حقیقتا بعد از شنیدن Rec ته مایۀ خنده ای در صدایم تشخیص می دادم.
آقای الف ناراحت بود. یا شاید هم خیلی ناراحت. اما نمی دانم چرا احساسم می گفت کمی بازیگری قاطی صدای گریه ای اش کرده. 
آقای الف طوری حرف می زد که انگار از فلان شبکۀ خبری با او تماس گرفته اند. با صدایی که آخر ِ آخر جمله هایش آهـــــــــ بلند و لرزانی می کشید داشت آدرس دقیق مراسم را می داد. من هم بله بله کنان انگار که سگ دنبالم دویده سخن چیدم که دیگر مزاحم نمی شوم، به کارت برس و او هم از منبر پایین آمد و مجلس را ترک کرد.
آخر شب وقتی رسید Pm داد. انگار انتظار داشت. وقتی مطمئن شد انتظاری بر آورده نمی کنم حرفی نزد...

2. ت تصمیم گرفته برود. لااقل تا آخر تابستان می خواهد نباشد. گرچه روابط ما این اخیر کمتر شده بود و بنا بر داستان های اتفاق افتاده ترجیح می دادم روابطم را محدود نگه دارم از آن جا که به خودم حق می دادم.

3. اعتیادم را به فیلم از دست دادم. ترجیح دادم مثل آدم بشینم و یک سریال ببینم. از جایی که فعلا سریال های سفارش داده شده ام به دستم نرسیده سریال فرانسوی Les Revenants یا The Returned را دنبال می کنم. اصلا فکر نکنید یک سریال در پیتی است. گفته شده برای هر قسمت بالغ بر 20 میلیون دلار [اگر اشتباه نکنم] هزینه شده و از نظر من موضوعی مابین Lost و Walking Dead دارد.