و عمه به آرامش رسید...

انتظار نداشتم ولی از ظهر حال خوشی نداشتم. 
بیدار شدم و به آقای الف Pm دادم. Seen نمی خورد و رخت چرک در دلم می شوراندند. 
خواب ظهر بی تاثیر نبود. 
خواب می دیدم در طبقۀ مادربزرگم همان خانۀ سه طبقۀ سراسر نوستالژی کودکی پذیرایی می کردم. از چای و شیرینی گرفته تا سرو کردن غذا به عهدۀ من بود. مهمانی و سور و ساطی به پا بود اما صاحب اصلی خانه نبود. 
بالا تنه ام لخت بود و دست هایم را با ناراحتی جلوی سینه هایم گرفته بودم. الف از این که لخت در میان جمع رفت و آمد می کردم گرفته و مغموم با غذایش بازی می کرد. کمی بعد دست هایم را انداختم... درست وقتی فهمیدم کسی به من نگاه نمی کند. دامن پلیسه دار سبز رنگی پوشیده بودم و در حال جفت کردن های صندل های سبز و سورمه ای می شدم که اکثرشان به زور جفت هم می شد. 
مادربزرگ مادری ام خورشت آلوی آب و دان جدایی بار گذاشته بود که به مذاق دیگران خوش آمده بود اما مرا معذب کرده بود. خورشت آلوی پر لپه با گوشت های ریز گرد و پیازهای درشت! پسری غریبه که سر غذا با مادربزرگم شوخی می کرد و به به چه چه راه انداخته بود
و تصویرت! 
تصویرت مدام در ذهنم می آمد. فکرت مدام در سرم می چرخید. یک لحظه تصویر ناراحت مادربزرگ مرا به فکر واداشت که نکند از میان ما بروی...

جا خورده ام. مبهوت...
می خواهم به گذشته ها فکر کنم. به آن موقع ها که در خانۀ مادربزرگ سکونت داشتیم و هر هفته یکی دوبار همدیگر را ملاقات می کردیم. یعنی الان می توانم دلم را خوش کنم که مرا می بینی؟ حتی دلم نمی خواهد یک در صد به نبودنت فکر کنم.
دلم تنگ شده برای تو، خانه ات، برای آن که مرا کنارت بنشانی دست هایت را روی موهایم بکشی و بگویی چه موهای خوشگلی عمه! راستی اگر یک چیز تو شبیه من باشد همین اندام پر و موهای پرپشتت است. و من خودم را برای عمه ام لوس کنم و تو به من یکی از آن هدیه های پرذوق و سلیقه ات بدهی.
یکبار جاسوئیچی، بار دیگر قوری خاله بازی و کیف کمربندی خرگوشی.

 

                                            [قوری کودکی ام، تنها یادگاریت از آن دوران پرهیاهو]

می دانی؟ تو تنها عمه ای بودی که هیچوقت میان نوه های مادرت فرق نگذاشتی.
نقاشی می کشیدی و من محو حرکات ظریف قلم روی بوم، با آن دامن های چهارخانه ات چرخ می زدی... چرخ می زدی و موهای بلند مجعدت موج می انداخت.
آخرین بار را به خاطر می آورم. همه جمع بودیم. یک به یک... و تو نمی دانستی با آن حالت چطور پذیرایی کنی. خورشت آلو با برنجی که شور از آب در آمده بود. با خنده می خوردیم و من اخم هایم را درهم کرده بودم. نگفتم که یک سنگ نمک گنده در بشقابم بود و فکر می کردم از قصد آن را انداخته ای چون قرار است دیگر همدیگر را نبینیم.
از افکار کودکانه ام خجالت می کشم. می دانم مهم نیست اما چشمانم با یادآوریت گرم شده...
و یکی از آرزوهایی که هیچوقت تحقق نیافت. ای کاش که بیشتر اما بی درد می بودی و چه بد که رفتی. :((

طلب می کنم آرامش را از تمام کائنات برایت برایم و برایشان.