1. آقای الف می گفت حال عمه ات خوب نیست. 

با امروز سه چهار روزی می شود که کما رفته. تشخیص این که از صمیم قلب ناراحت شدم یا می خواستم ناراحت باشم سخت بود. من که جز دو سه تصویر از او نداشتم، تمام مغزم را به کار گرفته بودم که اجبارا خاطراتی از گوشه کنار ذهنم بیرون بکشم.

عمۀ تمام عیاری نبود و من هم برادرزادۀ تمام عیاری نبودم. نمی شد از او که در تمام این سال ها بار سرطان با آن مکافات هایش را به دوش می کشید، انتظار داشت. پس از این همه سال هم که می خواستم تلفنی با او صحبت کنم، نتوانستم... 

خیلی وقت است که حال مساعدی ندارد. آقای الف می گفت پس از چندین ماه شیمی درمانی نکردن همۀ برنامه اش به هم ریخته. همین یک ماه پیش می رود که شیمی درمانی را از سر بگیرد اما چند روز بعد بی قراری می کند. نه می نشیند نه می ایستد نه راه می رود. 

موقتا بهتر می شود اما نهایتا چند روز بعد به کما می رود. حالا خانوادۀ میم برای شنیدن هر خبری آماده اند. 

آقای الف در وایبر Game بازی می کرد. به نظر خونسرد می آمد. آقای الفی که همان سال های اول حساب پس انداز میلیونی اش را برای داروهای عمه خالی می کرد، به نظر من آنچنان ناراحت نمی آمد. 

میم می گفت یادم می آید عمه ات می گفت یک روز می شود همه از دستت خسته می شوند... نسبت ها دیگر حکم نمی کند اما تنها کسی که هرگز از تو خسته نمی شود خداست.

عجز که می کردم الف دلداریم می داد. ته ته دلداری هایش وقتی Pmهای آقای الف را می خواند دلسوزیش عود می کرد: "آخر این زندگی است؟ زجرکشی محض است!"


2. بالاخره Mad Max: Fury Road را دیدم.

هم نظر با الف بودم. موضوع قدری نداشت اما مهیج بود. البته که صدای Tom Hardy به جذابیت فیلم افزوده بود.


3. فردا تولد میم است. :X


4. مثلا اگر تا همین چند وقت پیش خودم را جای جنس مونث هایی که از سوی بُوی فِرِند یا همسرشان مورد محبت قرار نمی گرفتند می گذاشتم که از علاقۀ جنس مذکر دیگری برای تحریک حسادت بُوی فِرِند یا همسرشان استفاده می کردند، اصلا حاضر به درک این مسئۀ پیچ و خم دار نمی شدم. با نگاه بدی رویم را بر می گرداندم و یکی از آن چند فحش های غلیظم را می دادم و اخ و پیف کنان غرورم را به رخ می کشیدم.

ولی حالا کافیست الف کمی به مود بی حوصلگی دچار شود... و من فکر کنم حواس الف به من نیست آنچنان دنیا را کن فیکون می کنم که هرطور شده توجه او را جلب کنم و...

اکثر مواقع پیروز می شوم!